پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

پسر من

پسر داشتن حس شیرینیه .... دنیای معصوم وکودکانه اش به یک زن  حس آرامش عجیبی میده.... وقتی که از همه مرد های زندگیت نا امید میشی و به یه گوشه پناه میبری، یه مرد کوچولو میاد پیشت که نه شوهرته ، نه پدرته، ونه برادرت  . اون عشق زندگیته که با دستای کوچولوی مردونه اش موهاتو  نوازش میکنه و برای اینکه غصه هاتو فراموش کنی، با صدای قشنگش توی گوشت میگه : مامان، امروز موهات چقدر قشنگ شده ....... وتوی اون ثانیه هاست که تو اوج میگیری وبا عشق زندگیت از ته دل میخندی.... آره ..... عشق زندگی تو اون چشمای قشنگ مردونه ست که با نگاهش فریاد میزنه :مامان عاشقتم........و تو با تمام پوست و گوشت و خونت عشقش رو احساس میکنی..... ️ عاشقتم پسر کو...
24 بهمن 1394

قشنگترین لحظه ها

این روزا با بابایی و نی نی ناز تو دلم قشنگترین لحظه ها رو داریم پسرم لگدات روز به روز محکم و محکم تر میشه و من از شوق بودنت هر روز بیشتر ذوق میزنم وقتی لگد میزنی شکمم هم به اینور و اونور میره ... و قشنگ معلوم میشه پریشب که لگدات محکم بود به بابایی میگم ببین چه خوشگل دلم تکون میخوره ... اونم خیره میشه به دلم و منتظر یه تکونه که پسر طلامون برای باباش هم دوتا لگد حسابی زد که اونم ذوق کنه و خوشحال شه ... اخ که وقتی تکون های شکمم رو میبینم به این فک میکنم که حتما یه روزی دلم برای این تکون ها تنگ میشه روزی که تو توی بغلمی و دلتنگ این روزای دوتایی بودنمون میشم ... پسر چقدر خوبه که تو رو داریم ... عشقمون با بودنت یه رنگ و بوی...
21 بهمن 1394

جیگر گوشه ی مامان

این روزا پسر طلام بیشتر از هر وقتی به مامانیش لگد میزنه و محکم تر از همیشه است وقتی لگد میزنه حس میکنم کف انگشتای پاهای کوچیکش ریز ریز به شکمم میخوره و این حس من رو حسابی پر از عشق میکنه ... این روزا بیشتر از هر وقتی حساس شدم بعضی وقتا اینقدر دلم میگیره ازدست اطرافیانیان که یواشکی تو خودم میریزم و ریز ریز گریه میکنم ... باید خودم رو بخاطر این فسقلیم که تمام وجودم شده کنترل کنم  نزارم اشکام بریزه که یه ذره ناراحتی تو وجود عزیزدلم بیاد ... صبحهای زود که میرم سرکار دستی رو دلم میکشم و برا پسرم ایه الکرسی میخونم باهاش حرف میزنم و قربون صدقش میرم و دلم میخواد زودتری بغل بگیرمش و دلم رو پر از عشق و سرشار از عطر وجودش ک...
19 بهمن 1394

ذوق و عکسای دو نفری مامان نسیم و بابا امیر

پسر طلام این روزا حسابی ورجه ورجه میکنه تو دل مامانش و تا دلش میخواد مشت و لگد میزنه فک کنم یکی یدونم با این لگداش میگه زودی منو بیرون بیارین ... با هر لگد و تکونش کلی ذوق میکنم و انرژی میگیرم اونقد که خودمم باورم نمیشه .... روزا داره تند و تند میگذره و تمشک من هر روز بزرگتر میشه ... بابایی همش که از سر کار میام قربون صدقم میره و میاد برای بوسیدن تو شکمم رو میبوسه و اول احوال پسرش رو میگیره که ایا تکون خورده یا نه ... همه منتظر نی نی طلای من هستن که زودی سالم بیاد و خوشحالمون کنه ... جمعه امتحان کنکور دکتری دانشگاه ازاد داشتم با اینکه درس درست و حسابی نخونده بودم ولی همش دستم رو شکمم بود و از نی نی م میخواستم که اون ک...
11 بهمن 1394

سفارش تخت و کمد پسر طلای مامان

چهارشنبه شب دوباره چهار نفری راهی خیابون ها شدیم که برای تخت و کمد پسرم ببینیم و سفارش بدیم ... توی خرید خیلی دو دل بودیم دلم میخواست تختش ماشینی باشه ولی از سرویس کمد و این چیزاش زیاد خوشم نمیومد .... با هیچی هم نمیشد وسایلش رو ست کرد ... ولی بالاخره با هزار تا بالا و پایین کردن بالاخره همون تخت ماشینی خیلی خوشگل سفید و آبی رو با ست کمد خودش انتخاب کردیم و سفارشش رو دادیم قرار شد برای 5 اسفند برامون بیارن و وصلش کنن ... اخ الهی دورت بگردم مامانی کی بشه خودت ذوق کنی با وسایلات عزیزدلم
11 بهمن 1394

پرونده بهداشت

یکشنبه 4 بهمن ماه صبح از اداره پاس گرفتم و با مامان فهیمه رفتیم بهداشت کنار خونشون که برامون یه پرونده درست کنه و هر وقت اونجا هم برای صدای قلب و قد و وزن بریم و یه چکاب بشیم اولش برامون پرونده باز نمیکرد و میگفت باید توی محله خودتون باشه ... ما هم چون این نزدیک بهداشت بهمون بود یه دروغ مصلحتی گفتیم ... اونا هم سرسخت باور نمیکردن ... من خیلی قاطعانه گفتم خوب ما طبقه بالای خونه مامانم اینا میشینیم بالاخره خانم بهداشت برامون پرونده درست کرد ... یعنی وقتی به دنیا اومدی جیگرطلای مامان باید واکسن ها و قطره و قد و وزنت رو همینجا بریم و انجام بدیم فدای تو کوچولوی مامان بشم اونجا بازم صدای قلبت رو شنیدم ... اگرچه اولش حسابی جوشم...
11 بهمن 1394

بدون عنوان

بعد از اینکه از بندر اومدیم بازم مامانی برا نی نی جیگرمون لباس خرید یه ست خیلی خیلی خوشگل که من از الان هوس کردیم که نی نی فسقلی بود و من تنش میکردم و همش قربون صدقش میرفتم جیگرشو بشم که یکی یدونمه بعد که مامانی فهیمه رسیده بود خونه عکس لباساش رو برام فرستاده بود و میگفت برای پسرت لباس خریدم و من با دیدنشون کلی ذوق کردم   شنبه 3 بهمن هم که رفته بودیم برای خرید تخت و کمد و توی سیسمونی های دیگه بگردیم یه تشک و متکای خرسی خیلی خوشکل برای پسر نازم خریدیم ... اونروز من مواظب نبودم و توی جوی آب خیلی محکم خوردم زمین ... اینقدر پهلوی راستم درد گرفته بود و ترسیده بودم که یه وقت برای نی نی فسقلیم اتفاقی افتاده باشه ....
11 بهمن 1394

بازم خرید برای قند عسلم

سه شنبه 29 بهمن خیلی یه دفعه ای تصمیم گرفتیم که بریم قشم و برای نازدونم خرید کنیم اخ که حس و حالی داره خرید برای یکی یدونم ... این اولین مسافرت من با پسر عزیزم بود الهی دورش بگردم که اصلا تو دلم یه ذره اذیت نکرد میدونم وقتی اومدی هم اذیت نمیکنی جیگر مامانی ساعت نزدیک 8 شب بود که حرکت کردیم با مامان فهیمه و ناناز این اولین باری بود که میخواستیم با لندیگراف بریم قشم و ماشینمون رو هم ببریمپ قبلا همیشه خودمون با لنج میرفتیم و ماشین بندر میموند ... تو راه همه نگران تو فسقلی بودن مامانی که یه وقت خسته نشی تو دلم و جات راحت باشه حسابی توی پاساژا کشتیم و من هر جا خسته میشدم بابایی دستم رو میگرفت و یه صندلی پیدا میکرد که بش...
11 بهمن 1394

تو یک معجزه ای

میلیون ها سال است که زن ها حامله می شوند و شکم هایشان می شود خانه موجودی دیگر. میلیون ها سال است که آدم های دیگر شاهد بارداری و زاییدن زنان هستند، اما هنوز هیچکس به آن عادت نکرده است. نه خود زن های حامله و نه رهگذرها. مردم دوست دارند به زن های باردار لبخند بزنند و مراقبشان باشند. انگار شکم های بزرگ و موجودات درونشان هیچ وقت عادی و تکراری نمی شوند. جداً چقدر عجیب است نفس کشیدن کسی زیر پوست تو. چقدر عجیب است تماشای تکان خوردنش و چقدر عجیب است دلبسته شدن به موجودی که ساکن دنیایی دیگر است. یک چیزهایی هیچ وقت عادی نمی شود. بچه دار شدن مثل یک جادوست. مثل ...
8 بهمن 1394