پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 11 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

از فردا پسری مهدکودکی میشه ...

استرس دارم خیلی زیاد وسایلای پسری رو آماده میکنم و میزارم تو کیفم قراره فردا پسری بره مهد غذاشو صبحانشو نیم چاشتشو همه رو آماده کردم ... امیدوارم که بپذیره ... حس میکنم که ایلیا زود با مهد خوبگیره و عادت کنه اخه وقتی مهمونی خونمون میاد که بچه دارن حسابی ذوق میکنه پسری ...
31 تير 1396

تب شدید ...

جمعه شب وروجکم رو بردم حموم که شنبه میره خونه مامان فهیمه تمیز و مرتب باشه ساعت نزدیک ده شب بود که پسری اومد شیر بخوره دیدم داغه و هر چی بیشتر میگذشت داغی پسری بیشتر میشد و بعله پسری تب کرده بود حسابی نگران شدیم که نکنه جایی از پسرم عفونت داتشه باشه تا صبح توی تب وروجک مامان سوخت و ماهم با استامینوفن و پاشویه هر کار میکردیم قطع نمیشد پایین میومد ولی باز میرفت بالا پسری دیگه بزرگ شده و نمیزاشت درست دستمال نمدار روی پیشونی و دلش بزاریم ما هم به هر سختی که بود پاهاشو توی اب میکردیم که شاید تب جیگرم پایین بیاد شنبه صبحش سرکار نرفتم و نوبت دکتر گرفتم که بریم دکتر هنوز تب ایلیا بالا بود و داغه داغ و بیحال بود بدون هیچ عل...
26 تير 1396

وروجک 13 ماهه مامان ...

ایلیای مامان به معنی کامل یه وروجک شده ... توی این 13 ماه حسابی از بودنت لذت بردیم خیلی زبر و زرنگ شدی مامانی اصلا حاضر نیستی یه جا بشینی میخوای همه چیز و همه جاهارو افتتاح کنی ... عاشق رقصیدن و سی دی آموزش زبانتی خودت میری سمت دی وی دی و بهمون اشاره میکنی که برام آهنگ بزارین و تا اینکه آهنگ پلی میشه تو تندی دوست داری بلند شی و برقصی فقط دوست داری دور خونه راه بری و یه سیم یا متر یا کمربند و یا هر چیز دیگه ای که اینجوری باشه رو بگیری دستت و راه بری مامانی حس میکنم یه خورده این روزا داری لوس میشی شاید بخاطر اینکه یکی ید ونه ای نمیدونم واقعا ولی دلم نمیخواد یه پسر لوس بشی شاید این اخلاقت اقتضای سنته ایشالا که ا...
10 تير 1396

ایلیای من راه رفتنش بیشتر شده

پسری مامان داره تو راه رفتن خیلی پیشرفت میکنه دیشب که خونه مامان بابایی بودیم عمو وحید و بچه هاش هم بودن  خونه شلوغ بود و ایلیا حسابی خوشحال شده بود و از اینور به اونور میرفت  پسری اصلا نمینشت یا از پله ها میخواست چهار دست و پا بالا بره و یا اینکه  اینور و اونور بگرده و راه بره دیگه به جز بالا رفتن پله ها اصلا چهار دست و پا نمیرفت و همش راه میرفت و دور میچرخید و  روی قفس پرنده ها میزد و ذوق میزد و میخندید فدای این خندیدن و شور و هیجانت پسر طلای من
5 تير 1396

تمرین راه رفتن پسری

پسریه مامان از دیشب حسابی تمرین راه رفتن میکنه  از قبل همیشه دو ، سه قدم بر میداشت و میخورد زمین ولی دیشب پسر طلا انقدر تمرین کرد که از این سر خونه راحت میتونست بره اونسر و یه وقتایی هم وسطش میخورد زمین فدای اون تلاشت مامان ایلیای مامان وقتی میخواد راه بره دستاشو مثل ادم اهنی میگیره جلوش و میره ولی هنوز کامله کامل نمیتونی راه بری مامان  این تلاشی که میکنی و اینقدر جنب و جوشی که داری که فکر کنم به همین زودیا راحت  بتونی کامل راه بری مامانم
24 خرداد 1396

شب احيا و پسر طلا

درست زمانی که بین همه ی اگر ها و باید و شاید ها و چون ها و چرا ها مصصم می شوی بنشینی بر سر سجاده ی مهرش و از خدا نام مادر را التماس کنی .... و بعد خدا منتش را ... نعمتش را.... در حقت تمام کند و نام زیبای مادر را برازنده ی باقی اسمت کند قصه ی روزهای تنهاییت تمام می شود یکی می آید که تو، به لطف بودنش بهترین حس ها را تجربه می کنی و به ضمانتش وامِ مادرانگی می گیری به همینِ تسهیل بی بدلیل ... خودت به میل خودت ، خودت را از دفتر اولویت هایِ خودت، داوطلبانه خط می زنی .... و همان یک نفر را مادرانگی می کنی تا مرز مادر شدن و پدر شدنش و حتی بعد تر .... درست مثل مادرت .... دخترک یادت بماند که همه ی این ها خستگی دارد ... نگرانی دارد.....
20 خرداد 1396

لی لی لی لی حوضک ...

لی لی لی لی حوضک گنجیشکه آمد آب بخوره افتاد تو حوضک  این یکی درش آورد این یکی آبش داد این یکی نونش داد  این گفت: کی هلش داد؟ منه منه کله گنده ........................... لی لی حوضک  این اومد آب بخوره افتاد تو حوضک این بردش این شستش  این پختش این کله گنده خوردش   پنجشنبه  عصر رفته بودیم پیش دایی مجتبی  ایلیام توی راه خوابش برد و من همینجور خوابیده توی کریر بردمش پیش دایی  بعد از چند دقیقه بیدار شد و شروع کرد به کنجکاوی و دلش میخواد با جارو   مثل بابا رضا اونجارو جارو کنه ... کلی پسری بازی کرد  دا...
19 خرداد 1396

واکسن یکسالگی

برای اینکه میخواستم تولد بگیرم واکسن ایلیای مامان رو سه روز عقب انداختیم و امروز صبح که رفتم سرکار 11 برگشتم تا پسر طلا رو ببرم برای واکسن ... واکسن یکسالگی میگفتم خیلی آسونه از اون جهت ترس نداشتم ولی از اینکه گریه کنی خیلی میترسیدم رفتیم بهداشت بازم مثل همیشه دقیقا از شش ماهگیت بهم میگن که لاغر شدی و درست و حسابی وزن نگرفتی خیلی استرسی و نگران شدم ... وقتی دکترا یا بهداشت این حرف رو میزنم دنیا روی سرم تیره و تار میشه  شاید بخاطر اینکه میرم سرکار نمیدونم نمیدونم  خداکنه که از این به بعد وزن بگیری پسریه نانازم خلاصه تو بغل بابا نشستی و تا واکسن رو زدن تو گریه شدی یه عالمه گریه کردی و گریت بند نمیومد  ...
13 خرداد 1396