پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 11 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

بای بای پوشک

چند وقتی بود که میخواستم پسری رو از پوشک بگیرم از بس شنیده بودم که مشکله و اگه زمانش نرسیده باشه و بچه آمادگی نداشته باشه و از پوشک بگیریمش باعث خیلی مشکلات میشه و ... اوووووف توی ذهنم همه اینا رو مرور میکردم و بالاخره تصمیم گرفتم که نه باید انجامش بدم و مطمئنم که پسر طلا همکاری میکنه .. پسری تنها جایی از خونه که خیلی علاقه به کشفش داشت همین دستشویی بود و به هر بهونه ای اصرار میکرد که ببریمش داخل و اب بازی کنه همین علاقش باعث شد تصمیمم قطعی بشه البته از چند ماه پیش دنبال همین توالت فرنگی های کوچیک آموزشی بودم و هر پیج اینستا گرامی رو نگاه کرده بودم و تصمیم داشتم که بخرم و با این توالت ها دستشویی کردن رو یاد بگیره ولی از اونجایی ک...
12 تير 1399

مهد جدید پسری

دیروز عصر پسری رو بردم آرایشگاه و موهاش رو مدل زد و برای رفتن آتلیه آماده شد اخه قرار بود از طرف مهد بریم آتلیه و از پسری عکس بگیریم از مهد که اومدیم توی ماشین ایلیا خوابش برد و اروم بغلش کردم و توی تختش خوابوندمش پسری وقتی بیدار شد خیلی بداخلاق و بد انق بود و تا رفتیم ارایشگاه اونجا یکمی سرحال اومد و موقع کوتاه کردن موهاش خیلی خوش اخلاق شده بود و بعد تو ماشین لباساش رو عوض کردم و پیش به سوی آتلیه حرکت کردیم پسری موقع عکس نخندید ولی زشتس خیلی قشنگ شد ... امروز هم جلسه معارفه با مربیشون بود ساعت 11 پاس گرفتم و پیش به سوی ایلیای مامان حرکت کردم پسری رو که سوار ماشین کردم با هم رفتیم سمت مهدکودک و اونجا یکی یکی اسامی بچه ها رو خو...
26 شهريور 1398

مهد جدید ایلیا جونم اختر

ایلیا دو سال توی مهدکودک آفتاب بود و از اونجایی که میدیدم این مهد خیلی برای ایلیا و این سنش کوچیکه و اونقدری به درد بخور این سنش نیست با کلی تحقیق و دیدن مهدای مختلف تصیمیم گرفتم برای سال جدیدش مهد جدیدی ثت نامش کنم بالاخره مهد اختر رو انتخاب کردم با اینکه شهریه خیلی بالا و هزینه های سرسام آوری داشت ولی دلمون رو زدیم به دریا گفتی حالا این مهد رو امتحان میکنیم ایشالا که عالی باشه خلاصه پنجشنبه بهم پیام دادن که برای تحویل حواله های مهد برم و من ساعت 9 بود که از کارم پاس ساعتی گرفتم و حواله ها و پارچه لباس فرم پسری رو تحویل گرفتم حواله ای برای عکاسی ، لوازم التحریر ، خرید لباس ورزشی و یه فرم که برای استعداد یابی باید میرفتیم یه موسس...
25 شهريور 1398

تولد سه سالگی

پسر مامان عاشق تولده و الان دیگه بزرگ شده و قشنگ حس حال تولد و تزئینات و جشن رو درک میکنه ... برای همین امسال از فروردین همش تو فکر تولد برای پسری بودم و اینکه چه تمی بزارم براش همش بهش فکر میکردم ... تا اینکه تصمیمم رو گرفتم و از اونجایی که فیلم و برنامه کودک بچه رئیس رو خیلی دوست داری " BOSS Baby " این تم رو انتخاب کردم همش میرفتم توی سایتها و اینستاگرام که ایده بگیرم ازشون و هر چی که به نظرم خوشگل میومد رو سیو میکردم که توی ذهنم یه میز و تزئین خوشگل ترسیم کنم و برات یه تولد عالی بگیرم دیگه از آخرای اردیبهشت به بابایی گفته بودم که برامون کارتون و مقوا بیاره که من شروع کنم به درست کردن تزئیناتش یه روز جمعه که بابا ا...
8 مرداد 1398

مامانی هم از ایلیا ویروس ابله مرغون رو گرفت

پسریه مامان یک هفته بعد از تو  یعنی 18 تیر من مریض شدم اون هم چه مریضی بدن درد شدید و خیلی حال بد ... چون مامان فهیمه بهم گفته بود بچگی آبله مرغون گرفتم اصلا فکر نمیکردم مریضیم آبله مرغون باشه ... ولی چند روز بعد از بدن دردم درست روز دوشنبه شب فهمیدم بله داره بدن من هم مثل تو پر از دونه های ابله میشه ... وقتی خودم ابله مرغون گرفتم کلی خداروشکر کردم که پسری خیلی سبک بود مریضیش و به شدت من تو صورتش و بدنش دونه نداشت و علائم تب و بدن درد اینقدر شدید نداشت ... توی این چند روزی که ابله مرغون گرفته بود و سرکار نرفتم پسری هم مهد نفرستادم با اینکه مریض بودم ولی کنارت بودن بهم خیلی خوش گذشت مامانی اصلا توی این چند روز اذیت نکردی و بر...
31 تير 1398

پسر مامان آبله مرغان گرفته

روز دوشنبه پسری مهد بود و مامان فهیمه میخواست بره دنبالش و ببرش پیش خودش ، ظهر که مامان فهیمه رفت دنبالش گفت ایلیا زیاد حالی نداره و یکمی بی حاله ... وقتی با هم رفتیم خونه پسری خوابید و حس می کردم که داره یکمی داغ میشه ولی زیاد تبش بالا نرفت ... ولی موقع بیدار شدن بازم انرژی داشت و بالا و پایین میپرید شب موقع خواب دیگه بدن پسری کم کم داشت داغ میشد ... همش با بابا امیر پسری رو پاشویه دادیم که تبش کم کم پایین بیاد ... سه شنبه دیگه پسری رو مهد نبردم و بردمش پیش مامان فهیمه ... مامان گفت احتمالا رو دل کرده و براش خاکشیر نبات و اینجور چیزا درست کرد و خورد و به نظر میرسید که کمی بهتر شده ولی با این حال برای پسری از دکتر صاحب الزمانی بر...
11 تير 1398

5- مرا از شیر میگیرند تا بوی کودکیم را از یاد ببرم....

پسر کوچولوی مامان؛ حالا در آستانه ی دو ساله شدنت،آخرین پیوند جسمی بین ما محو شده؛ یک پیوند جسمی عمیق که ضامن حضور دائمی ما در کنار هم بود. یک پیوند لذت بخش که تو را جلوی چشمهای من بطور تمام و کمال وابسته نگه میداشت پیوندی لذت بخش که تو را نه در رحمِ من، که جلوی چشمهای من بطور تمام و کمال وابسته ی وجودِ من نگه میداشت و این پیوند، این وابستگی،این تجربه ی شیرینِ شیر دادن به تو، برای من از روشن ترین و لطیف ترین لحظات در همه ی سالهای زندگیم بود. حقیقتش رو بخوای، تصور من از قطع این پیوند چیز د یگه ای بود. به این فکر میکردم که این اتفاق چقدر میتونه برای تو سخت و بحرانی باشه و من چقدر قراره برای بی تابی هایت صبوری ک...
6 خرداد 1397

4- مرا از شیر میگیرند تا بوی کودکیم را از یاد ببرم....

مرا از شیر میگیرند تا بوی کودکیم را از یاد ببرم.... 80 ساعت از سخت ترین روزها و شبهایی  تو این دو سالی که دنیا اومدی گذشت مامانی چرا از شیر گرفتن برای من سخت ترین کاره دنیاست ؟؟؟ وقتی بابغض بهم نگاه میکنی و من فکر میکنم که بدترین مادر دنیام اینکه کلافه وار اینور و اونور میری و خودتو جا میدی تو بغلم و بو میکشی و میگی ممه و من نمیتونم بهت بدم دیوونم میکنه  شب حاضر نبودی بیای تو بغلم بخوابی و بیشتر و بیشتر اشک میریختی و اشکهای منم گوله گوله  بی صدا همرات میریزن و برای اینکه  نفهمی تندی پاکشون میکردم  و حتی به روی خودم نمی آرم ... قربون صدقت میرفتم دردت به جونم مامانی نبینم  هیچوقت...
4 خرداد 1397

3- مرا از شیر میگیرند تا بوی کودکیم را از یاد ببرم....

دیگه شیر خوردن پسری روز به روز کمتر و کمترش میکردم و به همون روالی که وقتی طلب میکرد خیلی هواسش رو به اینور و اونور و چیزایی که خیلی دوست داره مثل سی دی های موزیکال انگلیسی و جرثقیل بیرون و قاب عکس و ... اینجور چیزا پرت می کردم ، بازم همین پرت کردن هواس خیلی سخت بود یه وقتایی واقعا بیخیال نمیشد و گریه میکرد و منم همراش گریه میکردم ... نصفه شبا یه وقتایی حسابی بی قراری میکرد و من با گذاشتن پسری روی پاهام و لالایی خوندن تا جایی میتونستم ارومش میکردم و برای شیر خوردن بعد از مهدکودک هم تصمیم گرفتم که ماشین رو خودم ببرم همرام و رانندگی کنم و ببینه نمیتونه فعلا شیر بخوره و پسری صبرش زیادتر بشه ... که اینم تا حدودی کار ساز بود ... ول...
3 خرداد 1397

دندون های نیش پایین پسری ( پانزدهم و شانزدهم)

از جمعه که پسری مریض شد ( تب و اسهال و استفراغ بود ) فکر می کردم که برای همون از شیر گرفته ولی نگو که پسری دوباره داره دندون در میاره ... امروز صبح که داشتیم با پسری بازی میکردیم تا پسری خندید دیدم بعله آقا دو تا دندون نیش پایینش با هم جونه زده و داره میاد بالا یکی متورم یکی هم سرش سفید شده و جوانه زدنش قشنگ مشخص بود ... الهی بمیرم که همزمان با از شیر گرفتنت دندونت هم اذیتت میکرد عمر مامان ... مرواریدای جدیدت مبارک عزیزدلم
28 ارديبهشت 1397