پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 17 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

دوست دارم باشی ...

دلم میخواد تو دلم باشی دلم میخواد از این ماه خبر خوبی داشته باشم دلم میخواد این ماه یه خبر خوشحالی باشه ولی مگه میشه بدون هیچی ... دلم خیلی تورو میخواد مامانی بهم قول بده زود بیای تو دل مامانی و غافلگیرم کنی دلم میخواد پیش من باشی کنارم با من مامانی خیلی دلم وجودت رو میخواد    
2 شهريور 1394

راضی شدن امیرم

توی این مدت همش عکس نی نی و کلیپ نی نی و این چیزا به امیرم نشون میدادم حس میکردم اونم مثل من ذوق  نی نی داشتن رو داره دیشب بدون اینکه من حرفی بزنم امیرم گفت که راضیه کم کم تصمیم دعوت کردن یه فرشته رو بگیریم چقدر خوشحال شدم وقتی این رو گفت ... چقدر این حرفش ذوق زدم کرد حالا دیشب  با اینکه کلی خسته بودم از خوشحالی خوابم نمیبرد ... مامانی ... نی نی کوچولوی من ... فسقلیه من ... تو هم ناز نکنی ها خودت بهم قول بده که وقتی دعوتت کردیم زودی بیای تو دلم و منو خوشحال کنی فندق کوچولوی مامان ... خیلی چشم انتظارتم ... تو منتظرم نزاری ها اخ چقدر ذوق دارم برای وقتی که بغلت کنم ... برای وقتی که بوست کنم نوازشت کنم چقدر د...
22 مرداد 1394

آرزوی من

چقدر دلم این روزا تورو میخواد جوجه کوچولوی من حس میکنم کنارم یه موجود کوچولو که از پوست و گوشت خودمه خیلی خالیه ... دیشب کلی با امیرم در این مورد حرف زدم از اینکه دلم میخواد یه نی نی کوچولو داشته باشیم اینجور که معلومه بابایی هم خیلی دوست داره که تورو داشته باشیم ولی خوب اون مثل من احساساتی نیست دلش میخواد که یه خورده شرایط زندگیمون ثابت بشه بعد تورو دعوت کنیم خیلی دلم میخواست این ماه نی نی کوچولومون رو دعوت کنیم ولی بابایی به شدت مخالفه میگه حالا از ماه بعد ممکنه تصمیمم عوض شه ... جوجه کوچولوی من خودت یه کاری کن بابایی زودتر تصمیم بگیره که تو بیای پیشمون  
15 مرداد 1394

چقدر دوست داشتم که بودی

با اینکه اصلا این ماه هیچ اقدامی برای داشتنش نکرده بودیم ... با اینکه میدونستم همش و همش محافظت شده بود ... با اینکه میدونستم امکان نداره ولی اون ته ته دلم میخواستم که باشه میخواستم که داشته باشمش وقتی دیروز به کسی این توهمم رو نگفتم و با هزار ترفند و کلک خریدن شامپو رفتم داروخونه و یه بی بی چک گرفتم و خواستم وجود تورو بهم نشون بده ... ولی نبودی منفی بود منفیه منفی ... دلم میخواست که باشه ... دلم میخواست که خدا اونو برا ما خواسته باشه و همینجوری یهویی بیاد ... تا خود صبح هی میرفتم بی بی چک رو از تو اشغالی بر میداشتم و نگاش میکردم ولی منفی بود دیگه ... انگاری به زور میخواستم مثبت باشه ... انگاری بی چک و چون...
5 مرداد 1394

حس وجود تو ...

امروز یه حس عجیب و غریبی درونم دارم نمیدونم با اینکه اصلا قصد دعوت کردنت رو نداشتیم و بابایی هنوز راضی نیست و منتظر خوب شدن شرایط زندگیمونیم حس میکنم توی وجودمی توهمه ؟؟؟ معلومه که یه توهمه ... اخه ما خیلی مواظب بودیم و اصلا امکان نداره که تورو داشته باشم ولی حسی که امروز تو وجودم دارم یه جوریه ... احساس سرگیجه احساس بی حالی و حتی اینکه نفسهام کند و کندتر شده ... نفس کشیدن امروز برام خیلی سخته خیلی ... نمیدونم چرا قلبم اینجوری به شماره افتاده ... نمیدونم چرا اینجوری نفس نفس میزنم ... حتی نمیدونم چرا با اینکه امروز صبح امیرم قبل از اومدنم سر کار برام نسکافه درست کرده بود و خوردم اینجور بیحال و خواب  الود و کسلم...
4 مرداد 1394

مامان نسیم بچه دوست

من خیلی علاقه ی زیادی به بچه ها دارم خیلی زیاد ... اصلا میدونین چیه؟؟؟ یه جوریم هست که بچه ها همشون خیلی کشش زیادی به من دارن ... مثلا همین چند روز پیش که رفته بودیم هفتم بابا بزرگ امیرم دختر دایی امیر فقط کنار من نشسته بود ... اینقد باهام حرف زد که نگو فکرکنم فقط 5 سالش بیشتر نباشه ها ... همش ازم میخواست که موهاشو ببندم مثل خودم و یا اینکه میگفت خیلی دوستم داره ... امروز هم دختر نیروی خدمات ادارمون بدو پریده تو بغلم و دستاشو دورم گرفته میگه چقدر این مانتو بهت میاد .. اونم کلاسه اوله ... مامانی میدونی همیشه عادت دارم تو خیابون یا تو ماشین یه نی نی میبینم بهش لبخند میزنم وااااای به وقتی که اون نی نی هم جواب لبخندم رو ب...
30 تير 1394

اولین خرید برای جیگرگوشمون...

من و بابایی برای ماه عسل رفتیم مشهد پابوس امام رضا ... اونجا دوتامون از امام رضا خواستیم که یه نی نی سالم نصیبمون بشه ... همیشه وقتی با خانوادم میرفتیم مشهد آرزوم این بود که یه روز با امیرم با عزیزترین کسم با کسی که جاشو تو قلبم باز کرده بود برم پابوس امام رضا ... هر سال که میرفتیم از امام رضا میخواستم که منو سال بعدش با امیرم بطلبه ... که اون آرزو توی سال 94 برآورده شد ... چه سفری بود و چه زیارتی ... امسال از امام رضا خواستم که دفعه ی بعد مارو سه نفره بطلبه ... یعنی یه نی نی کوچولو هم بغلمون باشه و بریم زیارت ... مامانی نمیدونی چقدر دوست دارم تو بغلم باشی ... نمیدونی چقدر انتظار روزایی رو میکشم که باهات بازی کنم و...
21 تير 1394

مامانی و بابایی

سلام نی نی اسمونیه من خوبی دخمل جیگرمامان؟ خوبی پسر طلای مامان ؟ من و بابا امیر بعد از سختی ها و دوری های خیلی زیاد الان دو ماه و 25 روزه که زیر یک سقف زندگی میکنیم من یعنی مامان نسیم از همون زمان که هنوز ازدواج نکرده بودیم عاشق نی نی بودم و هستم ... عاشق اینکه یه روز به ارزوم برسم و مامان بشم ... ولی بابا امیر میگه هنوز زوده و باید صبر کنیم تا زندگیمون ی خورده ثابت بشه و تا اون موقع که تصمیممون قطعی بشه خودمون رو هم اماده ی اومدن یه کوچولوی عزیز به خونه ی عشقمون میکنیم ... منم از همین حالاها میخوام هر وقت رفتیم برای خودمون خرید یه چیزی هم برای نی نی اسمونیم بخریم به امید اون روزی که زودتر بیای تو دل مامانی خوشگل من... ...
14 تير 1394
1