پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 17 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

آخرین شب

اصلا خواب به چشام نمیاد امشب شب آخر بارداریمه شب اخری که تو رو تو دلم حس میکنم 9 ماه انتظار شیرینی که داشتم امشب تموم میشه... این همه انتظارش رو کشیدم ولی امشب حسابی استرس دارم ... هیچوقت فکر نمیکردم آخرش ایجوری بشه و یه شب تا صبح اینجوری منتظرت باشم که فرداش بغلت بگیرم همیشه توی ذهنم تصور میکردم خیلی یهویی با فشار درد شیرینی که نوید اینکه  داره میاد میرم بیمارستان و پسری رو بغلم میزارن... ولی قسمت این بود که بدونم کی وقتش رسیده ... باور اینکه فردا بغلم میدنش و باید شیرش بدم برام غیر قابل تصوره ... 9 ماه منتظر بودم 9 ماه مراقبش بودم 9 ماه با صدای قلبش نفس کشیدم  9 ماه باهاش حرف زدم 9 ماه توی ذهنم تصورش کردم ......
9 خرداد 1395

خواب بابا امیر ...

پسر کوچولوی من خوبی مامان ؟ چکار میکنی تو دلم؟ جات راحته یا الان دیگه خیلی تنگ شده جات؟ دلت میخواد بیای تو بغل مامانی؟ فقط 5 هفته دیگه مونده فقط و فقط پنج هفته ... هنوز خودم باورم نمیشه ... اگه خودت عجله داشته باشی که کمتر از چهار هفته دیگه تو بغلمی ... قربون اون لگد زدنات بشم که دل منو بالا و پایین میکنی فدای اون مشتت بشم که همیشه درازش میکنی و میاد تو پهلوم و من لمسش میکنم یعنی قشنگ مشتت رو لمس میکنم ها مامانی ... تو دست منو حس میکنی میزارم روی مشتت ؟ اولا که دوست نداشتی دست بزارم و سریع تا دست میزاشتم خودتو جمع و جور میکردی ولی الانا وقتی لمست میکنم انگاری دوست داری ... مشتت رو همینجوری میزاری توی پهلوی چپم باشه...
11 ارديبهشت 1395

هفته 34

34 هفته از با هم بودنمون گذشت ... 34 هفته ای که با هم نفس کشیدیم و تو فسقلی باهام همه جا بودی و هستی ... چقدر لذت بخشه به مادر شدن فکر میکنم ... به اینکه 5 یا خیلی طول بکشه 6 هفته دیگه تو توی بغلمی ... این روزا برای سالم بودنت یه عالمه دعا میکنم ... خوب بزار از خودت بگم که حسابی تا دلت بخواد لگدات بیشتر و بیشتر شده همه میگفتن که از ماه هفت به بعد ادم احساس سنگینی میکنه و خیلی کند میگذره ... ولی برای من اینجور نبود ... اینقدر بودن فسقلی توی دلم برام لذت بخشه که اصلا احساس سنگینی نمیکنم برعکس گفته همه روزا داره پشت سر هم میگذره و اصلا نمیفهمم چرا اینقدر روی دور تند رفته به اومدنت که فکر میکنم دلم برای این روزام حسابی...
6 ارديبهشت 1395

سونوی سه بعدی پسر طلای مامان

مامانی اومدم دوباره برات بنویسم برات از این روزای تو عزیزدلم پسر نازم لگدات این روزا خیلی بیشتر شده با حساب خودم امروز رفتیم توی 26 هفته و فقط 14 هفته مونده تا دیدنت و لمس کردن تا اینکه بگیرمت تو بغلم و وجودم سرمست از بوی بدنت بشه یکی یدونم بعد از آزمایش قند چهارشنبه ش رفتیم برای گرفتن جواب و نشون دادن به دکتر توی مطب دکتر نزدیک سه ساعتی معطل شدیم ... برای من که بد نگذشت چون با مامانایی مثل خودم همش حرف زدیم فقط بابایی تنهای توی سالن نشسته بود وقتی نوبتم شد و رفتم داخل دکتر برام بازم صدای قلبت رو گذاشت و چقدر این صدا بهم انرژی داد خدارو شکر گفت هیچ مشکلی ندارم و آزمایش قندم و ادرارم عالیه ... ایشالله که تا آخر این ...
9 اسفند 1394

آزمایش قند خون

دوشنبه اول صبح با بابایی رفتیم آزمایشگاه وچون بابایی کلاس داشت من رو رشوند و خودش رفت به کلاسش برسه و اونجا من و تو توی دلم تنها نشسته بودیم تا نوبتمون بشه یه باز ازم خون گرفتن و بعد باید میرفتم برای ازمایش ادرار ... بعد از اون هم باید دوتا پودر بر میداشتم  هر کدوم رو تو لیوان خالی میکردم و میخوردم از همه شنیده بودم که پودره بدمزه ست ولی وقتی داشتم میریختمش تو لیوان از بوش هوس کرده بودم زود بخورم فک کنم تو دلت میخواست جیگر مامان شربت رو با یه اشتهای فراوون خوردم اینقدر بهم لذت داد که نگو جیگرم بعد از اون هم یک ساعت یک ساعت آزمایش داشتم یعنی 8:25 که اولی رو داده بودم و ناشتا بود بعد 9.25 بعد 10.25 و بعد هم 11.25 ی...
1 اسفند 1394

پسر من

پسر داشتن حس شیرینیه .... دنیای معصوم وکودکانه اش به یک زن  حس آرامش عجیبی میده.... وقتی که از همه مرد های زندگیت نا امید میشی و به یه گوشه پناه میبری، یه مرد کوچولو میاد پیشت که نه شوهرته ، نه پدرته، ونه برادرت  . اون عشق زندگیته که با دستای کوچولوی مردونه اش موهاتو  نوازش میکنه و برای اینکه غصه هاتو فراموش کنی، با صدای قشنگش توی گوشت میگه : مامان، امروز موهات چقدر قشنگ شده ....... وتوی اون ثانیه هاست که تو اوج میگیری وبا عشق زندگیت از ته دل میخندی.... آره ..... عشق زندگی تو اون چشمای قشنگ مردونه ست که با نگاهش فریاد میزنه :مامان عاشقتم........و تو با تمام پوست و گوشت و خونت عشقش رو احساس میکنی..... ️ عاشقتم پسر کو...
24 بهمن 1394

قشنگترین لحظه ها

این روزا با بابایی و نی نی ناز تو دلم قشنگترین لحظه ها رو داریم پسرم لگدات روز به روز محکم و محکم تر میشه و من از شوق بودنت هر روز بیشتر ذوق میزنم وقتی لگد میزنی شکمم هم به اینور و اونور میره ... و قشنگ معلوم میشه پریشب که لگدات محکم بود به بابایی میگم ببین چه خوشگل دلم تکون میخوره ... اونم خیره میشه به دلم و منتظر یه تکونه که پسر طلامون برای باباش هم دوتا لگد حسابی زد که اونم ذوق کنه و خوشحال شه ... اخ که وقتی تکون های شکمم رو میبینم به این فک میکنم که حتما یه روزی دلم برای این تکون ها تنگ میشه روزی که تو توی بغلمی و دلتنگ این روزای دوتایی بودنمون میشم ... پسر چقدر خوبه که تو رو داریم ... عشقمون با بودنت یه رنگ و بوی...
21 بهمن 1394

جیگر گوشه ی مامان

این روزا پسر طلام بیشتر از هر وقتی به مامانیش لگد میزنه و محکم تر از همیشه است وقتی لگد میزنه حس میکنم کف انگشتای پاهای کوچیکش ریز ریز به شکمم میخوره و این حس من رو حسابی پر از عشق میکنه ... این روزا بیشتر از هر وقتی حساس شدم بعضی وقتا اینقدر دلم میگیره ازدست اطرافیانیان که یواشکی تو خودم میریزم و ریز ریز گریه میکنم ... باید خودم رو بخاطر این فسقلیم که تمام وجودم شده کنترل کنم  نزارم اشکام بریزه که یه ذره ناراحتی تو وجود عزیزدلم بیاد ... صبحهای زود که میرم سرکار دستی رو دلم میکشم و برا پسرم ایه الکرسی میخونم باهاش حرف میزنم و قربون صدقش میرم و دلم میخواد زودتری بغل بگیرمش و دلم رو پر از عشق و سرشار از عطر وجودش ک...
19 بهمن 1394

ذوق و عکسای دو نفری مامان نسیم و بابا امیر

پسر طلام این روزا حسابی ورجه ورجه میکنه تو دل مامانش و تا دلش میخواد مشت و لگد میزنه فک کنم یکی یدونم با این لگداش میگه زودی منو بیرون بیارین ... با هر لگد و تکونش کلی ذوق میکنم و انرژی میگیرم اونقد که خودمم باورم نمیشه .... روزا داره تند و تند میگذره و تمشک من هر روز بزرگتر میشه ... بابایی همش که از سر کار میام قربون صدقم میره و میاد برای بوسیدن تو شکمم رو میبوسه و اول احوال پسرش رو میگیره که ایا تکون خورده یا نه ... همه منتظر نی نی طلای من هستن که زودی سالم بیاد و خوشحالمون کنه ... جمعه امتحان کنکور دکتری دانشگاه ازاد داشتم با اینکه درس درست و حسابی نخونده بودم ولی همش دستم رو شکمم بود و از نی نی م میخواستم که اون ک...
11 بهمن 1394