پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

جشن کریسمس

توی گروه کارگاه مادر و کودک عضو بود و همش مطالب رو میخوندم و با اینکه نمیتونستم پسری رو ببرم کلاس ولی عاشق برنامه های شادش بودم و همش منتظر بودم که برنامه ای بزارن و ایلیا رو ثبت نام کنم برای همین هم هفته ی پیش وقتی دیدم که اعلام کردن جشن کریسمس و اشنایی با جشنش دارن خوشحال و خندون ایلیا جونی رو ثبت نام کردم و خیلی ذوق داشتم برای اینکه ایلیا  رو ببرم امروز آماده شدیم و لباس کریسمس تن فسقلی کردیم و راه افتادیم پسری چون از صبح مهد بود و نخوابیده بود اصلا سرحال نبود و نمیزاشت لباسش رو بپوشم ولی به هر سختی بود راضیش کردم و پوشیدم تنش ولی هر کار کردم کلاه بابانوئل رو سرش نزاشت حرکت کردیم سمت پارک مطهری و همش با بابا امیر دعا دعا ...
16 دی 1396

واکسن یکسالگی

برای اینکه میخواستم تولد بگیرم واکسن ایلیای مامان رو سه روز عقب انداختیم و امروز صبح که رفتم سرکار 11 برگشتم تا پسر طلا رو ببرم برای واکسن ... واکسن یکسالگی میگفتم خیلی آسونه از اون جهت ترس نداشتم ولی از اینکه گریه کنی خیلی میترسیدم رفتیم بهداشت بازم مثل همیشه دقیقا از شش ماهگیت بهم میگن که لاغر شدی و درست و حسابی وزن نگرفتی خیلی استرسی و نگران شدم ... وقتی دکترا یا بهداشت این حرف رو میزنم دنیا روی سرم تیره و تار میشه  شاید بخاطر اینکه میرم سرکار نمیدونم نمیدونم  خداکنه که از این به بعد وزن بگیری پسریه نانازم خلاصه تو بغل بابا نشستی و تا واکسن رو زدن تو گریه شدی یه عالمه گریه کردی و گریت بند نمیومد  ...
13 خرداد 1396

تولد پسریه گلم

دیشب یه تولد عالی رو گذروندیم کیکت رو که سفارش داده بودیم مامان کیک تاج بود که گفتیم برای چهارشنبه عصر آماده کنه تا شب خودمون عکس بگیریم و موقعی که مهمون ها میان دغدغه ی عکس تکی و سه نفره و اینارو نداشته باشیم و فقط بخوایم عکس دست جمعی بگیریم اون موقع ولی وقتی بابای رفت تو شیرینی فروشی برگشت و گفت که کیکت رو صورتی زده با تاج طلایی ای وای وقتی رفتم دیدمش دنیا رو سرم خراب شد همون جا اشکام سرازیر شدم ولی تو میخندیدی و اصلا این چیزا برات مهم نبود مامان اصلا چیزی متوجه نمیشدی که مامانی کلی باهاش دعوا کردیم و قرار شد فرداش قنادشون بیاد و رنگش رو عوض کنه ولی من خیلی ناراحت شده بودم و گریه کردم یه عالمه بابایی هم ناراحت و عصب...
12 خرداد 1396

پسریه مامان یک سالش شد

امروز پسر طلام یکسالش شد یک سال گذشت از بودن و بوسیدن وبغل کردنش از لذت بردن از تک تک شیرین کاریاش یکساله مامان که باهات میخندم و گریه میکنم چقدر زود این یکسال گذشت مامانی امروز از اول صبح دارم خاطره ی به دنیا اومدنت رو تو ذهنم ومرور میکنم اونقدر کوچیک بودی مامان ولی الان برای خودت مردی شدی پسر طلام الان بلدی دست دسی کنی بای بای کنی و حتی بایستی هنوز بدون کمک راه نمیری مامان فعلا تا سه چهار قدم میری و میترسی سریع میشینی عاشق آهنگی حتی وقتی برات شعرهای انگلیسی کودکانه رو میزارم باهاش میرقصی مامان عاشق اینی که برات یکی از این موسیقی هارو پخش کنم سریع میری جلو تلویزیون و پاهات رو با ریتمش تکون میدی چهار...
10 خرداد 1396
1