روز دوم مهد
امروز هم دو باره رفتیم مهد با هزار استرس
ایلیای مامان خواب بود بردمش مهد دیدم هنوز خوابه گفتم اونجا بمونه بخوابه ممکنه راحت تر قبول کنه منو نبینه
اومدم سرکار و سپردم به خاله مهد که وقتی بیدار شد و بیقراری کرد بهم زنگ بزنن
دلم اروم و قرار نداشت اصلا با استرس و ترس و لرز پشت میزم نشستم ساعت 8:20 بود که بهم زنگ زدن
ایلیا بیدار شده و داره گریه میکنه
خودم رو به سرعت برق و باد رسوندم پسری تا منو دید پرید تو بغلم و زد زیر گریه
الهی بمیرم مامان
اروم نمیشد ... دوتایی اومدیم پایین که تابش بدم و یادش بره که من نبودم پیشش...
چه ساعتایی برام گذشت چه روز بود ...
خیلی سختم شده ... الهمی بمیرم مامان چکار کنم تا تو اذیت نشی کاش میشد خودم کنارت باشم یکی یدونم
این روزا همش حس میکنم اصلا تا اینجا مامان خوبی نبودم
خدایا کمکمون کن
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی