پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 12 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

اولین مسافرت مشهد ایلیای مامان و یه جوش و استرس بزرگ

1396/7/25 12:34
نویسنده : مامان نسیم
137 بازدید
اشتراک گذاری

از شهریور تصمیم داشتیم بریم مشهد منتظر بودیم امتحانای بابا امیر تموم شه بعد بریم ... که چون پسری رو برده بودیم

مهد و کم کم داشت عادت میکرد ... گفتیم دوباره اگه یه هفته بریم مسافرت و برگردیم برای ایلیا سخت میشه خیلی

برای همین گذاشتیم که پسری خوب عادت کنه و بعد حرکت کنیم سمت مشهد ...

پسری حسابی به مهد عادت کرده بود دیگه اولای مهر خوبه خوب میرفت و بدون گریه ...

غذا خوردنش عالی شده بود اشتهاش خیلی خوب شده بود

توی مهد حسابی میخوردحتی پسر طلا که سرلاک دوست نداره توی مهد خیلی خوب میخورد

خیالم خیلی راحت تر شده بود ... خوشحال بودم که از این به بعد خوب وزن میگیره پسر مامان

برای همین تصمیم مشهدمون رو قطعی گرفتی و روز 14 مهر به سمت مشهد حرکت کردیم

یه خورده دلهره داشتم از اینکه هوا سرد شده و ممکنه مشهد خیلی بیشتر از اینجا سرد باشه

ولی خوب توجهی نکردم بهش و گفتم پسری رو حسابی میپوشم و ایشالا که چیزی نمیشه

پسری توی راه خوب خوابید ... و نصفه های شب بود که رسیدیم

یه خونه خیلی خوب نزدیک حرم گیرمون اومد ...

اون روز صبح رفتیم زیارت اولین باری بود که پسری جای به این بزرگی و شلوغی میومد اونم حرم امام رضا

یه حس و حال دیگه داشت ...

باورم نمیشد ... وای خدای من ... یه روزی ارزو داشتم با پپاره ی تنم بیایم پابوس امام رضا و حالا اونجا بودیم

با اینکه جلوی حرم آقا ایستاده بودم اونم با پسرم صحیح و سالم توی بغلم ولی هنوز باورم نمیشد ...

حسابی اون زیارت به دلم نشست ...

اون روز صبح ایلیای مامان گیر داد به یه خادم و جاروش رو میخواست ... جارو رو گرفته و ول نمیکرد ...

با هیچی هم گول نمیخورد و ما هم کنارش نشستیم تا جارو کنه همه نگاش میکردن پسری ما رو ... خادم شده بود ...

فداش بشم ...

پسری برعکس سفرای قبلمون اصلا توی کالسکه نمینشست و میخواست خودش راه بره و همه جارو ببینه

یکمی سختمون بود اون جای شلوغ یه عالمه مراقبت میخواست

شب شنبه بود که میخواستیم بخوابیم و ایلیا مقاومت میکرد نزدیک ساعت یک قطره مولتی ویتامین سری رو دادم و

چراغارو خاموش کردیم و ایلیا گرفتم تو بغلم  بخوابه که بهونه قمقمش رو گرفت و بلند شد سمت قمقمه ...

همون لحظه خورد زمین و صدای گریه کم و بعد هم نفس پسری رفت ...

ایلیا از 8 ماهگی یه وقتایی که گریه میکرد ... نفسش میرفت و غش میکرد و هممون رو میترسوند ... چون از بس این

کار رو کرده بود و ما هم به دکتر گفته بودیم و دکتر هم گفته بود این فیلمشه و برای جلب توجه این کار رو میکنه

با اینکه یه ترس تو وجودم می افتاد وقتی اینجور میشد ولی دلم قرص تر شده بود ...

اون شب هم همینطور هم من هم بابا امیر فکر کردیم الان نفسش میاد توی صورتش فوت کردیم اب زدیم به

صورتش ... ولی نه پسری نفسش رفته بود وااااااااااااااای خداااا

تا اومدم از امیر بگیرمش دیدم پسری بدنش خشک شده نفس نداره و یخه

وااااااااااااای داغون شدم مردم ... امیرم تند دوید سمت در و رفت تو کوچه و من تا لباسی پوشیدم و بپرم بیرون

اونا نبودم ....

خدا مرگم بده ... چی برام اون شب گذشت نمیدونم جیغ کشیدم نمیدونم نمیدونم ولی واحد کناریمون فهمید ...

نمیدونستم امیر کجا رفته ... دیگه گفتم پسرم رفت وای نه خدا

چقدر اون لحظه امام رضا رو صدا زدم چصقدر التماسش کردم که ایلیا چیزی نشده باشه

وای چه کاری شد ... فقط میزدم تو سرم

به مامان فهیمه زنگ زدم و اشک میریختم اونم بیچاره دق کردم

نمیدونم چقدر گذشت یک ربع نیم ساعت یک ساعت

پیر شدم دق کردم ...

یه لحظه دیدم امیر با ایلیا بغل داره از سر کوچه میاد ...

دویدم سمتشون وااااااااااای خدای من ایلیا داشت نفس میکشید

سریع گرفتمش تو بغلم باورمش نمیشد فکرم تا همه ی جاهای بد رفته بود

اشکام سرازیر شد ... دق کرده بود ایلیا نفسمه عمرمه میمردم اگه چیزیش میشد ...

تا دید من که دارم گریه میکنم پسری هم زد زیر گریه

وای خدا ایلیا رو بهم بخشیدی خدا جونم ممنونم ازت

دوباره تونستم صدای گریش رو بشنوم

چی اون شب به امیر گذشت به من گذشت فقط خدا میدونه

مثل اینکه عصر اون روز امیرم دیده بود یه درمانگاه سر کوچه خونمون هست و همونجا برده بود تا خوابونده بود روی تخت

پسری نفسش برگشته بود ... من فدای اون نفسات مامان پیشمرگت بشه پسرم

اون شب چقدر امام رضا رو صدا زدم چقدر التماس خدا و داداشی مجتبی کردم

خدایا شکرت

دیگه خوابم نبرد تا نزدیکای صبح فقط به صدای نفسای پسری گوش میکردم و اشک میریختم و شکر خدا میکردم

 

دلم میخواست برگردیم ولی دو روز دیگه موندیم ... میخواستیم هنوز شمال بریم ولی نایی برامون نمونده بود سه شنبه

عصر برگشتیم ...

این مسافرتمون برعکس اون دوتا خیلی بهمون سخت گذشت ولی خدایا شکرت که با ایلیا برگشتیم که بهمون

پسری رو بخشیدی

تمام بلاها ازت دور باشه پسرم

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)