پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 19 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

رفتن مهد ٣

1396/6/28 21:15
نویسنده : مامان نسیم
138 بازدید
اشتراک گذاری

ماماني اون روز كه فرداش جمعه بود بدترين جمعه عمرم بود شبش خوابم نميبرد و همش اشك تو چشمام جمع ميشد نميدونستم چكار كنم بين دو راهي مونده بودم از يه طرف تصميم گرفته بودم ببرمت مهد و فكر ميكردم راحت قبول ميكني از يه طرف ديگه ميديدم اينقدر اذيت شدي چقدر گريه كردم اون روز چقدو بغضم رو فرو دادم دلم نميخواست شنبه بياد دلم ميخواست تا هميشه پيش خودم باشي و اذيت نشي ، بالاخره بعد از كلنجار رفتن با خودم تصميم گرفتم روزي چند ساعت ببرمت مهد تا عادت كني شنبه دوساعت بردمت و با مامان فهيمه قرار گذاشتيم فرداش خودش تو رو ببره دو ساعت مهد دلم اروم و قرار نداشت چند روز مامان فهيمه بردتت و هنوز هم گريه ميكردي و منم تو اداره بغضم ميگرفت، تا اينكه دو سه رو نازنين همرات اومد ديگه كم كم تو مهد موندن براي گل پسري داشت عادت ميشد و ميرفت و بعد از يك هفته و نيم كامل تو مهد ميموندي ولي هنوز موقع رسوندن و تا در مهد رو ميديدي دلت نميخواست بري داخل و بغل من يا بابا ميچسبيدي،
توي مهد پسري ديگه ميموند ولي عصرا كه ميومد خونه عصبي بود و غر ميزد توي دو راهي مونده بودم نميدونستم چكار كنم فكر ميكردم براي مهده تو هم داشتي مريض ميشدي ... داغون بودم و كلافه و چند روز نبردمت مهد و تصميم گرفتم ديگه مهد نزارمت ، تا اينكه بعد از دو روز خاله مژ گان مهد زنگ زد و گفت چرا پسرمونو نميارين ديگه منم داستان رو براش گفتم خاله ي مهد گفت اشتباه ميكنيد بيارينش قول ميدم عادت كنه و اين يه پروسه ي عاديه كه موقع مهد بچه ها از خودشون واكنش نشون ميدن با حرفاش دلم اروم گرفت و دوباره از فرداش پسري رو گذاشتيم مهد و الان خيلي بهتر شده پسر مامان ...
مامان جوني من بهترين ها رو برات ميخوام عزيزدلم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)