غذا خوردن یدونه مامان
الان دو هفته کامله که غذا خوردن رو شروع کردی پسر جونم
عاشق غذا خوردنی و حسابی بدون غر و چیزی غذا میخوری
یه قاشق که میزاریم دهنت منتظر قاشق بعدی هستی و اگه یه ذره دیر کنیم غر غرای پسر طلام شروع میشه
صبحا پسرم که از خواب پا میشه حریره بادام میخوره اونم با چه ملچ و مولوچی که ادم خودش هوس میکنه
شب پنجشنبه بابا امیر سوپرایزم کرد و به عنوان اینکه مهمونی دوستشه منو راهی رستوران کرد
اونم چی ؟ میگفت بدون ایلیا بریم که بتونیم اونجا بشینیم
مگه من میتونستم از من انکار که میگفتم بدون ایلیا نمیتونم جایی برم و از بابایی اصرار که نه ایلیا رو بزاریم پیش
مامان فهیمه و خودمون بریم ...
تند و تند آماده شدیم و ایلیا رو گذاشتم پیش مامانی و خودمون حرکت کردیم
توی رستوران یه دفعه مامان فهیمه و ایلیا بعد از بیست دقیقه اومدن و بابایی گفت که تولدت مبارک
امسال قشنگترین تولد عمرم رو تجربه کردم هم برای اینکه تورو دارم و هم این سوپرایز قشنگ رو
موقع شام پسری خیلی بیقراری میکرد چون ما داشتیم غذا میخوردیم و اونم غذا میخواست
منم روحم بیخبر که غذا برای جیگرم نیاورده بود
دیگه یه سیب آبپز کنار کبابمون بود و همون رو له کردم و تو با اشتهایی زیاد میخوردی مامان
الهی مامانی بمیره که برا پسرش غذا نیاورده بود ...
از حالا فهمیدم که پسرم دیگه بزرگ شده و هرجا که میرم مهمونی باید حتما ظرف غذاشم همراش ببرم
فدای تو پسرم بشم
عاشق تک تک این بزرگ شدنا و کاراتم دلبرم