7 ماهگی ایلیا طلا
7 ماه گذشت از اولین روزی که خدا تو فرشته ی نازم رو بهم داده
امروز باید میرفتیم بهداشت فقط برای قد و وزن ...
از سرکار پاس میگیرم و با بابایی میریم بهداشت
هنوزم میگن که وزنت خیلی کمه مامانی
خیلی غصه خوردم ... اخه شیر خوب میخوری
نکنه شیرم چرب نیست ... تا الانم که غذا بهت میدیم راحت میخوری
ولی تنها چیزی که هست خیلی بلا شدی ...
همش میخوای اینور و اونور بری و عاشق خزیدنی مامان جونم
دقتت خیلی زیاده ... اگه یک نفر رو جدید ببینی رو صورتش اینقدر زوم میکنی
که اون طرف مقابل خجالت میکشه ...
با هر صدایی روت رو بر میگردونی و میخوای نگاه کنی که چی شد و کی چی گفت
پسریه مامان عاشق اینه که باهاش حرف بزنیم
وقتی من و بابایی داریم حرف میزنی اینقدر دد و ا ا ا میکنی که یعنی با من حرف بزنی
روز به روز با کارات منو عاشق تر میکنی پسر کوچولوی من ....
عاشق غلغلکی و اونوقته که با صدای خنده های بلندت میمیرم
اصلا غریبی نمیکنی ... بغل همه میری و هر کی که برات لبخند میزنه تو هم یه خنده خوشگل
تحویلش میدی مامانی ... و اینجوری از همه دلبری میکنی ...
پسر طلام خیلی دوستت دارم مامانی ...