قدمی جدید برای بالا رفتن ...
این روزا با بودن تو فرشته ی کوچولو زندگیمون پر شده از روزای به یاد موندنی و خیلی قشنگ ...
روزای زمستونیمون با وجود پسری حسابی گرم و لذت بخش شده
خونمون پر شده از صدای خنده ها و آواز خوندنات
هر چقدر تا 6 ماهگی اروم و ساکت و عاشق خوابیدن بودی ... الان پر از انرژی شدی ...
با تموم مشغله هایی که با بابایی داریم سعی میکنیم از تک تک ثانیه های با تو بودن لذت ببریم
روزا حتی ساعت و ثانیه ها تند و تند میگذره و دلم نمیخواد از لحظه ای چشیدن لذت با تو بودن غافل شم ...
پسرم این روزا حسابی پر جنب و جوش شده و لحظه ای یه جا نمیشینه
فقط وفقط میخواد سینه خیز بری و همه جا رو بگردی ...
خودت همه ی اتاقای خونه رو سرک میکشی و تا میرم توی اشپزخونه میای سراغم و از اونجا کلی برام لبخند
میزنی ...
هنوز چهار دست و پا نمیری و سینه خیز رفتن رو ترجیح میدی با اینکه روی چهار دست و پای یه چند دقیقه ای
می ایستی و خودتو به جلو هل میدی و گاهی وقتا هم خودت رو پرت میکنی به جلو ولی هنوزراه رفتن اونجوری رو
تجربه نکردی و همه میگن که دلت نمیخواد اصلا تجربش کنی و میگن دیگه چهار دست و پا نمیری ...
ولی من پسرم رو میشناسم و میدونم که قبل از راه رفتن حتما چهار دست و پا رفتن رو تجربه میکنی
از بس که روزایی میرفتم تو اشپزخونه و برای اومدن پیشم تلاش میکنی ... بالاخره امروز تونستی خودت
با تمام تلاشی که کردی از پله اشپزخونه بیای بالا ...
بالا که اومدی با جیغی که من از سر ذوقم زدم و افرین گفتم بهت تو هم با یه هیجانی که تصورش هم
نمیکردم جیغ زدی و ذوقت رو نشون دادی ...
چقدر این اولین کارایی که با تلاشت انجام میدی رو دوست دارم مامانی ...