8 ماهگی فرشته مامان
مامانی پنجشنبه 7 بهمن ساعت 1.30 ظهر بابا امیر زنگ زد و خبر داد که بابایی صلاحی رو بردن بیمارستان و
بابایی صلاحی خیلی ناباورانه رفت تو کما ...
اصلا باورمون نمیشد هیچیشون نبود ...
دور از انتظار ما بابایی صلاحی روز یازدهم بهمن پر کشید ...
مامانی تو هنوز خیلی کوچیکی که این چیزارو درک کنی ... خیلی روزای سختی رو گذروندیم
اصلا هنوزم باورم نمیشه چی شد ... به بابا امیر خیلی سخت گذشت خیلی زیاد ...
سخت ترین روزای عمرم بود ... دوباره با مراسم ها اون روزای دادشم مجتبی رو یادم میاورد ...
شیرم شیر جوش بود که میدادم تو بخوری ... الهی بمیرم تو هم اروم و قرار نداشتی ...
بابا صلاحی خیلی تورو دوست داشت مامان باهات ذوق میکرد باهات بازی میکرد
وقتی میرفتیم پیششون تو با دلبریات همه رو به وجد میاوردی ...
تو هنوز کوچیکی ولی حس میکنم میفهمی ... حتی از قبلشم حس میکنم که تو همه چیز رو میدونستی
یا شاید اونقدر پاکی که همه چیز بهت الهام میشه ...
چون دو هفته ی قبلش که میرفتیم خونشون ... تو همش خیره به عکس روی دیوار بابا صلاحی بودی
با اینکه خودشون اونجا بودن ...
فقط میخواستم کاری کنم که بهت شیر جوش ندم ولی بازم دست خودم نبود ...
برای مراسم اولین بار با تو رفتیم شهرستان بابا امیر جنت آباد ...
اونجا موندن خیلی برامون سخت بود هم اینکه من غریب بودم و هم اینکه تو این مراسما بودیم و
هم اینکه شرایط زندگی اونجا واقعا سخت بود ...
با اینکه خیلی مراقبت بودم وقتی برگشتیم برای اولین بار علائم سرماخوردگی رو داشتی و
انگار داشتی سرما میخوردی ...
سریع بردمت دکتر و با دارو سوپ چند روزه زود خوب شدی مامانی ...
8 ماهگیت اینجوری اومد و گذشت مامان ... خیلی سخت