سرماخوردگی سخت پسری
شنبه چهلم بابا صلاحی بود و با جمعه عصر حرکت کردیم ...
این دفعه تو راه راحت تو بغلم خوابیده بودی ...
اونجا که رسیدیم با بچه ها کلی بازی کردی ... از همون موقع ها که هنوز سه ماهه بود عاشق بچه کوچولوها
بودی ... و با دیدنشون ذوقت رو نشون میدی و دلت میخواد باهاشون بازی کنی
اونجا هوا برعکس شهر خودمون گر بود ولی هر از گاهی باد میومد و من برای اینکه بازم سرما نخوری
وقتی بیرون میرفتیم سرت کلاه میزاشتم ولی با اینکه اینقدر مراقب بودم هر کس بغلت میکرد کلا رو از سرت در
میاورد و همون باد خوردن باعث شد دوباه سرما بخوری
ایندفعه خیلی بدتر از قبل سرا خورده بودی و دارویی که دکتر بهت داده بود خوبت نمیکرد و سرفه های خیلی
وحشتناک میزدی شبا از سرفه بیدار میشدی و اشک میریختی و منم همرات اشک میریختم
دیدم اینجور نمیشه و بعد هم عید و تعطیلات هست و دکتری نیست
عصری بردمت دکتر و گفتم که پسری سرفه میکنه بهت داروی جدید داد ... ایشالا جیگر مامان زود خوب شه
طاقت دیدن مریضیت رو ندارم پسری