پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 26 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

تولد مامان نسیمت ...

مامانی جونم الان که وبلاگت رو نگاه میکنم عدد سه ماه و 16 روز رو نشون میده سه ماهی که با عشق گذشت برام سه ماهی که اینقدر با بودنت توی دلم عشق بازی کردم که سرشارم از خوشی ... سه ماهی که به تندی برق و باد گذشت ... امروز 15 هفته و دو روزه که توی دل مامانی جا خوش کردی و من و بابایی با بودنت عشق تو دلمون خیلی بیشتر و بیشتر شد ... هفته ی 16 باید بریم یه آزمایش و هفته ی 18 هم دکتر برامون سونوی آنومالی نوشته ... که همون خانم دکتری که سونوی ان تی نوشته رفتیم وقت بگیریم که تمام وقتاش پر بود و نتونستیم وقت بگیریم حالا معلوم نیست که چکار کنیم مامان جونی ... میدونی فسقلی مامان تولدم 21 آذر بود که کلی همه سوپ...
23 آذر 1394

سونوی سلامت NT و آزمایش غربالگری

برای سوم آذر یعنی سه شنبه وقت سونوی NT داشتیم مامان جونی سونویی برای نشون دادن سلامت تو عزیزدل من ... روز قبلش که داشتم با دوستم اس میدادیم فهمیدم که با این سونو باید یه آزمایش هم بدم آزمایش غربالگری که دکتر هیچی توی دفترچم ننوشته بود ... همون موقع به مامانم زنگ زد و قرار شد که عصر با بابایی امیر برن و به دکتر بگن که بنویسه آخه مامانی اون روز من باید اضافه کاری میموندم و کارای عقب مونده اداره رو انجام میدادم ... اون روز دکتر برامون آزمایش هم نوشت و گفت چون دفتر برگه نداشت گفتم وقتی دفترت رو عوض کردی بنویسم که یادش رفته بود ... فردا صبحش برای اینکه کارمون جلوتر بیوفته با باباییی امیر رفتیم آزمایشگاه ... وقتی گفتیم آزما...
23 آذر 1394

حس اولین نشونه های بودن تو ...

از اول محرم یعنی 23 مهر ماه  حالت خستگی و خواب آلودگی رو کامل توی وجودم حس میکردم ... اشتهام حسابی کور شده و چیزی نمیتونستم بخورم ... به زور بابا امیر و مامانی خودم بود که چیزی توی دهنم میکردم و خودمو مجبور به خوردن میکردم بیشتر شبا اصلا میلی به خوردن شام نداشتم و فقط برای بابایی امیر غذا آماده میکردم و کنارش مینشستم که بتونه بخوره و حس نکنه تنهاست ... از همون روز اول محرم بابا امیر میرفت عزاداری و بعضی شبا منم همراش میرفتم چقدر این عزاداری سه نفره برامون لذت بخشه مامانی باورت نمیشه همیشه آرزوی روزی داشتم که بابا امیر برم عزاداری و الان هم با بابا امیر بودم و هم تو توی دل خودم ... عاشق کشک و آلو و تمام چیزای ترشم...
23 آذر 1394

صدای قلب تو... نفس من ...

بعد از اینکه فهمیدم هستی دکتر برامون یه پرونده تشکیل داد و تو شدی جزئی از زندگی من و بابا امیرت ... پروندت رو توی یه پوشه ی آبی که بابا امیر برامون خریده بود گذاشتم و هر دفعه با دیدنش کلی ذوق تمام وجودم رو فرا میگیره ... هفته ی هفتم بود که برای شنیدن صدای قلبت رفتم سونو ... بعد از ساعتها منشی صدامون زد و باید میرفتم داخل ... با ذوق کفشام رو در آوردم و روی تخت دراز کشیدم و لباسم رو زدم بالا خیلی برای شنیدن صدای قلبت منتظر بودم هر چی منتظر شدم صدایی نیومد ... پیش خودم کلی نگران شدم ... گفتم نکنه بگه که قلبی تشکیل نشده ... هزار تا فکر توی سرم میچرخید ... که دیدم کار دکتر تموم شد و باید بلند میشدم دلم رو به دریا زدم و ...
23 آذر 1394

وجود تو ...

نمیدونم از کجا بنویسم نمیدونم از چی بنویسم ... و از کجا شروع کنم ... میرم به اون روزی که قرار گذاشته بودیم با مامان باباییت بریم بیرون و از قضا همون روز هم من تا ساعت 8 سرکار بودم ... اون شب یکشنه 5 مهر ماه بود که من بعد که از سرکار خلاص شدم و خواستم بیام خونه ... اول مستقیم رفتم داروخونه و یه بی بی چک گرفتم ... اون شب نمیدونم چطورم شده بود که دلم خیلی گرفته بود خیلی زیاد ... اصلا همیشه پاییز همینطوره همیشه با اومدنش احساس بدی دارم همیشه دلم میگیره همیشه اشکام سرازیره شاید چون عزیزترین کسم داداشم رو همین فصل ازم گرفت ... اون شب تا رسیدم خونه و بی بی چک رو گذاشتم دیدم منفی و همونجا گذاشتمش ... اصلا همین بهونه ای شد برا...
21 مهر 1394