صدای قلب تو... نفس من ...
بعد از اینکه فهمیدم هستی دکتر برامون یه پرونده تشکیل داد و تو شدی جزئی از زندگی من و بابا امیرت ...
پروندت رو توی یه پوشه ی آبی که بابا امیر برامون خریده بود گذاشتم و هر دفعه با دیدنش کلی ذوق تمام وجودم
رو فرا میگیره ...
هفته ی هفتم بود که برای شنیدن صدای قلبت رفتم سونو ... بعد از ساعتها منشی صدامون زد و
باید میرفتم داخل ... با ذوق کفشام رو در آوردم و روی تخت دراز کشیدم و لباسم رو زدم بالا
خیلی برای شنیدن صدای قلبت منتظر بودم هر چی منتظر شدم صدایی نیومد ...
پیش خودم کلی نگران شدم ... گفتم نکنه بگه که قلبی تشکیل نشده ...
هزار تا فکر توی سرم میچرخید ...
که دیدم کار دکتر تموم شد و باید بلند میشدم
دلم رو به دریا زدم و پرسیدم خانم دکتر صدای قلبش رو نباید میشنیدم ...
گفت برو بیرون جوابت رو بگیر اینقدر بداخلاق این رو گفت که دلم گرفت ..
وقتی جواب رو گرفتم خیالم راحت شد ...
قلب تشکیل شده بود و ساک حاملیگی و بودن تو عزیزدلم توی دلم دیده شده بود ...
با تمام بدجنسیه اون دکتر سونوگراف ولی دلم شاد شد با یودن تو ...
با فهمیدن اینکه یه موجوده اینکه تو دلمه ...
ولی هنوز باورم نمیشه ... که معجزه ی عشق توی دل من داره رشد میکنه ...
این یه معجزه ی خیلی بزرگه ... خدایا شکرت ...