پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

حس اولین نشونه های بودن تو ...

1394/9/23 14:05
نویسنده : مامان نسیم
276 بازدید
اشتراک گذاری

از اول محرم یعنی 23 مهر ماه  حالت خستگی و خواب آلودگی رو کامل توی وجودم حس میکردم ...

اشتهام حسابی کور شده و چیزی نمیتونستم بخورم ... به زور بابا امیر و مامانی خودم بود که چیزی توی

دهنم میکردم و خودمو مجبور به خوردن میکردم

بیشتر شبا اصلا میلی به خوردن شام نداشتم و فقط برای بابایی امیر غذا آماده میکردم و کنارش مینشستم که

بتونه بخوره و حس نکنه تنهاست ...

از همون روز اول محرم بابا امیر میرفت عزاداری و بعضی شبا منم همراش میرفتم چقدر این عزاداری سه نفره

برامون لذت بخشه مامانی باورت نمیشه همیشه آرزوی روزی داشتم که بابا امیر برم عزاداری و الان

هم با بابا امیر بودم و هم تو توی دل خودم ...

عاشق کشک و آلو و تمام چیزای ترشم و اینقدر میخورم مامانی که نگو ...

فکر میکنم تو وروجک هوس اینارو میکنی و به من میگی که بخورم فدای عزیزدلم بشم که کوچولوی منه

از روز عاشورا بود که حال تهوع های شدید منم شروع شد

مامانی نمیدونی هر چی میخوردم بالا می آوردم اصلا نمیتونشتم هیچی توی دهنم بکنم

تا اینکه روز دوشنبه 18 آبان ماه بود که از سر کار برگشتم و اصلا حال خوبی نداشتم

بابایی رفت دانشگاه و من همونجور با بی حالی وسط حال خوابیدم و پتو روم انداختم

چه خوابی بود ... زجر دهنده خیلی بد بود...

مامانی فهیمه ساعتای 4 بود که اومد پیشم اصلا نمیتونستم از جام تکون بخورم

مامانی که همیشه مهربونه ظرفها رو شست و هر چی بهش گفتم که نمیخواد گوش نکرد

و بعد هم برامون خورشت قیمه درست کرد و یکمی پیشم موند و رفت

اونروز وقتی بابایی اومد بخاطر اون میوه خوردم و

همون که میوه رفت پایین بدو بدو راهی دستشویی شدم و همه چی رو بالا اوردم

همه جا رو کثیف کردم که قربون بابایی مهربون بشم با اینکه بوی بدی میداد نزاشت بشورم و

خودش همه جا رو شست

ضعفم زده بود خیلی زیاد دلم میخواست چیزی بخورم دو ساعت بعد شام آوردم که بخوریم

لقمه ی اول خورشت قیمه رو که توی دهنم بردم دوباره همونجا سر سفره حالم بد شد

دیگه بابایی طاقت نیاورد ... کلافه شده بود و بدجور نگران بود نمیدونست چکار کنه

و من برای دلداری اون میگفتم حالم خوبه ...

زنگ زد به مامانی فهیمه و با اون رفتیم درمونگاه کنار خونه ...

خیلی درمونگاه شلوغ بود و من ضعف کرده بودم ...

کلی اونجا بدون توجه به بقیه اشک ریختم ...

تا اینکه نوبتم شد و دکتر بهم سرم داد ...

اون شب با اون سرم و چند تا تکه آبمیوه حالم خیلی بهتر شد ...

این اولین باری بود که سرم زدم اونم فقط بخاطر تو مامانی فدای تو بشم که با اومدنت باعث میشی همه چی

تجربه کنم یکی یدونه ی من ...

مامانی میدونی من هرسال که روز تاسوعا و عاشوا شمع روشن میکردم دوتا شمع کنار هم چسبیده به هم

برای خودم و بابایی روشن میکردم امسال تو هم توی جمع ما بودی فدای تو ریزه میزه بشم

اینم عکس شمعمامون

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)