پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 19 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

3- مرا از شیر میگیرند تا بوی کودکیم را از یاد ببرم....

1397/3/3 14:59
نویسنده : مامان نسیم
194 بازدید
اشتراک گذاری

دیگه شیر خوردن پسری روز به روز کمتر و کمترش میکردم و به همون روالی که وقتی طلب میکرد خیلی هواسش رو به اینور و اونور و چیزایی که خیلی دوست داره مثل سی دی های

موزیکال انگلیسی و جرثقیل بیرون و قاب عکس و ... اینجور چیزا پرت می کردم ، بازم همین پرت کردن هواس خیلی سخت بود یه وقتایی واقعا بیخیال نمیشد و گریه میکرد و منم همراش

گریه میکردم ... نصفه شبا یه وقتایی حسابی بی قراری میکرد و من با گذاشتن پسری روی پاهام و لالایی خوندن تا جایی میتونستم ارومش میکردم

و برای شیر خوردن بعد از مهدکودک هم تصمیم گرفتم که ماشین رو خودم ببرم همرام و رانندگی کنم و ببینه نمیتونه فعلا شیر بخوره و پسری صبرش زیادتر بشه ...

که اینم تا حدودی کار ساز بود ...

ولی اون شیر خوردن همین دو سه بار یا طلب کردن بعد از مدت ها یه کمی سخت بود گرفتنش اخه حسابی پسری وابسته بود بهم و نمیدونستم چکار کنم

تا اینکه رفتم عطاری و صبر زرد خریدم که کلا همینقدر شیر خوردن پسری رو هم قطع کنم ...

از جمعه 28 اردیبهشت صبر زرد زدم یه تکه مثل زغال سیاه که باید ابش می کردم و میزدم و خیلی تلخ بود

پسری دفعه اول با دستش پاکشون کرد و تا اومد بخوره و دید تلخه زد زیر گریه الهی من بمیرم خیلی سخت بود خیلی

دیگه هر دفعه پسری طلب میکرد یا اینکه یادش مکی افتاد سریع بابا امیر میرفت درست میکرد و من دور از چشم پسری میزدم و اونم تا میدید میزد زیر گریه

برای شب و نصف شب و بعد از مهدکودک و همش همینکار تکرار شد تا روز دوم پسری تا میدید گریه میکرد و میگفتم مامان شیرا دیگه اخ شدن و تو بزرگ شدی

و باید غذا بخوری الهی بمیرم بغض میکرد و اشک تو چشمای پسری جمع می شد و گاهی اوقات هم با دستش پاکشون میکرد و میمکید تا تلخیش بره و بعد قشنگ

میخورد الهی من فدای زرنگیش بشم ..

تا چهار روز همینجور یه وقتایی با تمام تلخیش پاکش میکرد  و اونقدری هم که تلخ مونده بود میمکید تا پاک شه

دقیقا از روز اول خرداد دیگه پسری تا میدید دوباره سیاه و تلخه دیگه نمیخورد و خودش میگفت نه تلخه و فقط باید دست پسری توی یقم میبود تا خوابش می برد

با این حال یه وقتایی حسابی بهونه میگرفت و دیگه نمیدونستم چکار کنم تو این چند روز نسبت به قبل غذاخوردن ایلیا خیلی بهتر شد و من با تنها چیزی

که میتونستم تسکین بدم خودمو همین که حالا خیلی خوبه باز غذاشو میخوره ...

ولی ایلیا که دیگه شیر نخورد منم از همون روز احساس غم و افسردگی خیلی ناخودآگاه اومد تو وجودم نمیدونم چرا اونقدر وقتی خواب بود برای شیر خوردنش دلم تنگ میشد

که میزدم زیر گریه ... اخه چه حسیه تو وجودم رو گرفته ...

پسری الان سه روزه که دقیقا کامله کامل شیر نخورده و فقط یه وقتایی که دلتنگ میشه میاد و ممه ها رو نگاه میکنه و بوسشون میکنه و دستش رو میزاره روشون تا خوابش ببره

مامانی پسرم همونجور که تو وابسته شدی منم وابسته ی این مکیدن تو شدم ... چه رسمیه چقدر سخته

خیلی دوره ی سختی رو دوتایی پشت سر گذاشتیم و هنوز هم ادامه داره ...

پسندها (2)

نظرات (1)

🥀نوزیتا🥀🥀نوزیتا🥀
23 شهریور 98 15:40
انشالله هر چه زودتر برطرفبشه😘