کلاس مادر و کودک
از تابستون توی یه گروه تبلیغ کلاس مادر و کودک رو دیدم و خیلی خوشحال شدم و تصمیم گرفتم که پسری رو ببرم ... همش منتظر اطلاعیه ترم جدیدشون بودم که بالاخره ثبت نامشون شروع
شد و یه روز من و تو و بابایی رفتیم برای ثبت نام ... همون روز ثبت نام سخنرانی داشتن و خیلی شلوغ بود و تو هم کلی توی این همه شلوغی کیف کردی و لذت بردی مامان ...
بالاخره ثبت نام شدی توی کلاس مادر و کودک و کودک شاد ...
از 22 مهر ماه بود که کلاسمون رو شروع کردیم اولین کلاس مادر و کودک بود که اونجا مامان ها هم بودن و شعر میزاشتن و همه با هم میخوندن ...
و تو خیلی کلاسارو دوست داشتی ولی چون چیزی نمیخوردی و گرسنه بودی توی وقت برگشت خیلی غر و نق میزدی مامان ... هر چی باهات حرف میزدم و بازی میکردم باز انگاری حال و حوصله
نداشتی ... برات خوراکی برنامه غذاییشون رو میاوردم ... حتی از این بیسکویت های مقوی که توش کلی ویتامین داره از اینترنت خریده بودم و گاهی فقط از اونا تو دهنت میکردی ...
کلاس کودک شاد هم خیلی خوب بود کلی رنگ بازی و اینا داشت و توی کلاس خیلی بهت خوش میگذشت مامانی ...
ولی از اونجایی که اصلا بعدش باهام همکاری نمیکردی و همش فکر میکردم اذیت میشی علیرغم میلی که داشتم کلاسارو با هم برم دیگه ثبت نامت نکردم مامانی
به امید اینکه شاید بزرگتر بشی و یکمی خورد و خوراکت بهتر بشه مامان جونی