پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

خاطره زایمان 3

1395/5/18 20:14
نویسنده : مامان نسیم
65 بازدید
اشتراک گذاری

اون شب تا صبح نه من خوابم برد نه مامانم نه حتی امیرم که توی خونه بود

بهم زنگ میزد اشک میریختم ... به هم اس میدادیم و من با اشک مینوشتم

اون شب برام به اندازه صد سال گذشت

نسیمی که میخواست پسرش رو اولین نفر ببینه حالا  همه پسرش رو دیده بودن جز خودش

فقط عکسش رو دیده بودم ... با اون سرمی که دست پسرم بود الهی بمیرم ...

نوشتن از حال و روزم توی اون روز محاله ...

ساعت یک نصف شب بود که من و مامانم کنار هم اشک میریختیم

مامانم یه لحظه رفت ایستگاه پرستاری که دید دکترم اومده بیمارستان

به دکترم گفت و اون تعجب کرده بود گفته بود که پسرم حالش خوب بوده به دنیاش اوردم

گفته بود حسابی گریه کرده ولی چرا اخه برده بودنش بخش نوزادان

به بخش نوزادان زنگ زد و گفت که بزارن مامانش یعنی من برم پسرم رو ببینم

وقتی این رو شنیدم انگاری دوتا بال بهم دادن انگار میخواستم پرواز کنم

اونجا همه برای پایین اومدن از تختشون کلی ناز میاوردن و باید کلی گل گاوزبون بهشون میدادن

و نازشون رو میکشیدن تا از تخت بیان پایین

ولی من فقط و فقط میخواستن بیام پایین ... یه شکلات خوردم و اومدن سندم رو کندن که بازم هیچ دردی

حس نکردم ... و تند فقط میخواست از تخت بیام پایین مامانم دستم رو گرفت و اومدم پایین

مامانم روی ویلچر نشوندم و منو برد توی بخش نوزادان

پسرم به پاش یه چیزی وصل کرده بودن و به دستش سرم بود

الهی بمیرم وقتی توی اون لحظه دیدمش چقدر اشک ریختم چه حال و روزی داشتم

با دیدنش یه کم اروم گرفته بودم ولی بازم دل توی دلم نبود

چرا پسرم رو نمیاوردن که بهش شیر بدم ؟

فرداش ساعت نه بود که دکتر نوزادان اومد اینقدر مامانم بهش التماس کرده بود که

گذاشت برم به پسرم شیر بدم

اون روز اولین بار ساعت 9 به پسرم شیر دادم وقتی رفتم پیشش داشت دستاش رو با ولع

میخورد الهی بمیرم گشنه بود پسرم همونجور که من ولع دیدنش رو داشتم اونم ولع مکیدن

سینه رو داشت ...

پرستاره اونجا نزاشت که کسی همرام بیاد فقط پسرم داد تو بغلم و رفت

منم تک و تنها برای اولین بار باید به پسرم شیر میدادم

هنوز بلد نبودم ... تا گرفتمش تو بغلم انگار یه حس ناب مادری توی وجودم ریخته شد

از ذوق و خوشحالی تمام بدنم یخ شده بود

با مکیدنش با حرص و ولع یه جون تازه ای گرفتم

توی اون روز و اون ساعت انگار دنیارو به من دادن

چقدر مادر شدن سخته ...

اون روز دکتر و پرستار و همه و همه دست به دست هم داده بودن که پسرم رو

دیر بهم بدن نمیدونم چی شده بود فقط به خاطر اینکه فکر میکردن بد گریه کرده

اون روز دو بار دیگه رفتم و به پسرم شیر دادم

ساعت1  ظهر بود و هنوز پسرم رو نیاورده بودن پیشم دیگه صدام در اومد

گفتم من باید شش مرخص شم چرا پسرمو نمیدن

اینقدر سر و صدا کردیم اینقدر امیر رفت و اومد تا بالاخره تلفتی از دکتر بخش نوزادان

اجازه مرخصی گرفتن

وقتی دیدم دارن پسرم رو میارم ذوق کردم

امیرم اومد و دستمو بوسید و گفت دیدی پسرمون صحیح و سالمه

با خیال راحت به پسر شکموم شیر دادم و کلی بوییدم و بوسیدمش

امروز دو ماه و هفت روز از اومدن پسرم میگذره

اون روز گذشت ولی هیچ وقت از یادم نمیره

خواست خدا بود که این اتفاقا بیوفته نمیدونم چرا

نمیدونم چکار کرده بودم که باید این بلاهاسرم میومد ولی باز هم شکرش میکنم

برای اینکه دسته گل سالمی بهم داده

خدایا شکرت

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)