پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

خاطره زایمان 2

1395/5/18 19:48
نویسنده : مامان نسیم
96 بازدید
اشتراک گذاری

اون روز یعنی یکشنبه نهم خرداد ماه تاعصرش به گریه و غصه خوردن گذشت و حتی انتظار ...

ولی دیگه کم کم با حرفای امیرم و دلداریاش روحیه خودم رو خوب کردم و باید اماده میشدم برای

فرداش که برم بیمارستان

اون شب اخرین شبی بود که من و بابایی با هم تنها بودیم و از اون به بعدش نی نی کوچولو بهمون اضافه میشد

کلی در مورد فندقمون و ایندمون و حتی مرور گذشته با هم حرف زدیم ...

مامان فهیمه گفته بودیم که پول بزارم زیر متکام و فرداش موقع رفتن صدقه بدیم ...

اون شب تا نیمه های شب بیدار بودم و به تمام این نه ماه و این سه روز اخر فکر میکردم

نمیدونم کی خوابم برد ساعت شش با صدای زنگ ساعت موبایل بیدار شدیم ...

دیگه همه چیز رو فراموش کردم و با روحیه ای شاد اماده ی رفتن به بیمارستان شدم ...

بابا امیر کلی ازمون عکس گرفت و خندون و شاد رفتیم دنبال مامان فهیمه و نازنین

توی راه اون پولایی که زیر متکام گذاشته بودم رو توی خیابون دونه دونه مینداختیم و

چهار تایی میگفتیم و میخندیدیم ... اخرین خداحافظی رو باهات کردم باید از این به بعد

میمومدی بغل و حست میکردم و قربون صدقت میرفتم

کارای تشکیل پرونده و بستری و همه و همه تقریبا سه ربع ساعت طول کشید ...

وقتی لباس های بیمارستان رو بهم دادن و باید میپوشیدم استرس تمام وجودم رو گرفته بود

و میلرزیدم ...

اتاق و تختمون رو بهم نشون دادن توی اون اتاق سه نفر بودیم ...

یکی یکی صدا میزدن ... هنوز دکتر من نیومده بود

با بابا امیر توی بیمارستان قبل عمل عکس گرفتیم ...

حس خوبی نداشتم باورم نمیشد تا چند ساعت دیگه پسرم رو میبینم

اصلا توی فکر و ذهنم رو نیومده بود که اینجوری بیام بیمارستان واسه به دنیا اوردنت

دلم نمیخواست اینجوری شه ...

دلم میخواست اولین نفری که پسرم رو میبینه خودم باشم ولی خدا خواسته بود که اینجوری رقم بخوره

هیچ کاریش نمیشد کرد ...

ساعت 9 و نیم شده بده بود و هنوز دکترم نیومده بود پرستارا میگفتن دکتر مدرس نژاد ساعت دوازده میاد

یعنی باید یه عالمه منتظر میشدم ...

ولی دقیقا پنج دقیقه بعد صدام زدن  گفتن که باید بری اتاق عمل

لباسای پسرم و پتوش رو ازم گرفتن وبرام ویلچر  اوردن که با اون برم اتاق عمل

قران کوچیکی توی دستم بود و همش بوسش میکردم و توکل کردم به خدا

ترس تمام وجودم رو گرفته بود

همه همرام تا اتاق عمل اومدن و از اونجا باید تنها میرفتم داخل ...

با بابا امیر و بقیه خداحافظی کردم و رفتم داخل یه بوی خاصی میمومد

بویی شبیه بوی استخر همه جا سبز بود و باید یه جا مینشتم تا باز صدام میکردن

جایی روبروی اتاق ریکاوری بود یه خانم و یه اقا بودم که داشتن به هوش میومدن

تا اینکه منو صدا زدن ... روپوش شنل مانندی که روی سرم بود رو ازم گرفتم و

گفتن که قران هم نمیتونم ببرم داخل ... یه خانمه ازم گرفتش و گفت که میده به همراهیام

داخل اتاقی که باید عمل میشدم که رفتم خیلی بزرگ بود و یه تخت وسط اون اتاق بود

دکترم که منو دید با لبخند دستی به کمرم زد و گفت دیروز منتظرت بودم دختر

بهش گفتم که امادگی نداشتم و امروز اومدم ....

خوابیدم رو تخت دستامو به دو طرف بستن و سوندم رو وصل کردم فکر میکردم باید خیلی درد داشته باشه

ولی خدارو شکر اصلا درد نداشت اصلا حس نکردم یه پرده جلوم کشیدن روی تمام پاهام بتادین ریختن خنکیش اذیتم میکرد

به دوتا دستام انژوکت وصل کردن و دکتر همینجوری که وسایلای جراحی رو روی پاهام میزاشت گفت

که دکتر بیهوشی بیاد ... یه حسی داشتم دیگه خالی از ترس شده بودم

فقط منتظر دیدن پسرم بودم که صحیح و سالم باشه ...

دکتر بیهوشی که اومد نفهمیدم چکار کرد از شکمم تا گلوم یه لحظه جوری که یه شلنگ اب یخ

کشیده باشن یخ کرد و دیگه هیچی نفهمیدم ... ساعت یه ربع به ده بود که وارد اتاق عمل شده بودم

گذشت و گذشت و گذشت که

توی اتاق ریکاوریبودم انگار فقط صداهارو میشندیدم شام همه جارو سیاه میدید ... حس کردم سه نفر بالای سرم

هستن و روی شکمم فشار میدن ... خیلی محکم و دردناک ولی اون لحظه کاری به دردش نداشتم

دست یکیشون رو محکم گرفتن و فقط پرسیدم بچم سالمه ؟ هیاهوی صدارو میشندیدم و فکر میکنم گفت اره

درست یادم نیست ... فقط هیاهوی صدا رو دو و برم حس میکردم ...

دیگه هیچی نفهمیدم حتی وقتی توی بخش اوردنم هم هیچی نفهمیدم حتی وقتی از روی تخت بلندم کرده بودن و اورده بودنم

روی تخت بخش

که بعدا مامانم میگفت وقتی از اتاق عمل اوردنم بیرون سراغ بچم رو گرفته بودم ...

وقتی حواسم سر جاش اومده بود ... دیدم پسرم کنارم نیست سراغش رو گرفتم گریه کردم

هیچکس چیزی بهم نمیگفت و فقط میگفتن که سالمه الان میارنش

حسی بهم میگفت یه چیزی شده ...

تا الینکه امیرم اومد کنارم و دستم رو گرفت و برام قسمورد که بچه چیزیش نیست

فقط دکتر اطفال بیمارستان خیلی حساسه و دیده که پسرم درست گریه نکرده و بردنش بخش نوزادان

همه بچه هاشون کنارشون بودن جز من....

چقدر اشک ریختم چقدر ناه کردم باورم نمیشد حرفاشون رو ...

فکر میکردم پسرم چیزیشه ..

اون روز از ساعت 12 که تو بخش بودم بچم رو نیاوردن  ... حتی شبش

نگران بودم نگرانه این که الان بچم چی بخوره ....

هیچ دردی رو حس نمیکردم حتی درد بخیه هارو فقط گریه میکردم فقط و فقط

همه میگفتن برای بخیه هات ضرر داره ولی اون لحظه اینا برام مهم نبود

فقط پسرم رو میخواستم

با اون همه داروی بیهوشی خوابم نمیبرد اروم نمیگرفتم

اون جای نوزاد کنارم خالی بود بهش نگاه میکردم و اشک میریختم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)