پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

خاطره زایمان 1

1395/5/18 19:14
نویسنده : مامان نسیم
105 بازدید
اشتراک گذاری

الان که دارم برات مینویسم دو ماه و هفت روزه که پیشمونی و از لحظه لحظه بونت کنارمون لذت میبریم

هفته های اخر بارداری رو میگذروندم و همش منتظر بودم دردی چیزی شروع بشه که برم بیمارستان و

گل پسرم رو دنیا بیارم ولی دریغ از حتی یه ذره درد ... هفته های آخر برعکس حرفایی که بقیه میزدن و

میگفتن که دیر میگذره برای من داشت مثل برق و باد میگذشت ... از یه طرف دوست داشتم بگذره و

زودتر صورت ماه پسرم رو ببینم و از طرف دیگه دلم میخواست کند کند بگذره تا بیشتر طعم بودنت توی دلم

رو مزه مزه کنم ... عاشق لگدزدنات بودم عاشق اون لحظه ای که دلم بالا و پایین میشد و حتی عاشق

سکسکه هات ... شاید همینا باعث میشد که حس کنم داره تند و  تند میگذره ... انگاری اون بیگ بیگ توی برنامه

کودک دنبال عقربه های ساعت کرده بود و نمیگذشت ...

توی ذهنم همش تصورم این بود که بالاخره هفته ی سی و هشت دردام شروع میشه و تو میای ولی هفته سی و هشت

هم تموم شد و با اینکه دلم گواهی میداد که روز تولد امام زمان میای ولی اون روز هم گذشت و باز هم فندق کوچولوی من دلش

نمیخواست بیاد

این هفته  های اخر تاکید دکتر فقط روی حرکاتت بود و تو هم حسابی لگد میزدی و حتی بیشتر از پیش میشد حرکتات

انگاری که جات اونجا تنگ شده بود

کلاس زایمانی که رفته بودم گفته بود که روغن کرچک بخورم برای شروع دردام منم چند وقت بود شروع کرده بودم خوردنش رو

با اینکه حسابی بدم میمومد

تمام حرکات و ورزش هایی رو که برای زایمان طبیعی گفته بودن رو توی طول روز انجام میدادم از نشستن روی توپ تا پیاده روی

که سه هفته ی اخر رو مرتب هر عصر یک ساعت با بابایی میرفتیم

پنجشنبه ششم خرداد ماه بود که صبح از خواب پا شدم دیدم حرکت نمیکنی اصلا ...

هیچ حرکتی ... گفته بودن شیرینی بخورم و به پهلوی چپ بخوابم تو شروع میکنی به حرکت ولی دریغ از یه ذره تکون

پیش خودم با اینکه نگران بودم گفتم لابد خوابی ... اماده شدم و مطمین بودم که توی ماشین بشینم حتما تکون میخوری

اخه همیشه وقتی توی ماشین مینشستم اینقدر فندق مامانی محکم خودش رو میچسبوند به دلم که همیشه توی دلم

قربون صدقش میرفتم .... ولی اون روز توی ماشین هم حرکت نکرد پسریه من

دیگه حسابی نگران شده بودم هر چی سرکار شکمم رو تکون دادم هیچی حس نمیکردم حتی اگه خواب هم بودی باید تکون

بیدار میشدی

زنگ زدم به بابا امیر که بیاد دنبالم و بریم بیمارستان ... تا بابایی دنالمون اومدم و به بیمارستان رسیدیم نمیدونی چی کشیدم

سه بار نوار قلب گرفتن تا سومی خوب از اب در اومد ... تکونات رو دوباره حس کردم ... انگار دنیا رو بهم دادن ... ولی تکونات مثل

قبل نبود انگار جون نداشتن

تکونات ضعیف و قوی میشدن ... همون شبی که فرداش تکون نخوردی من به بابات گفته بودم خدارو شکر پسرمون تکوناش خوبه و

بهمون استرس نمیده که فرداش اصلا تکون نخوردی ... میبینی مامانی خودم چشمت کرده بودم ...

بالاخره دلم طاقت نیاورد شنبه ظهر رفتم پیش دکتر و بهش گفتم که کم تکون میخوری و واسش داستان پنجشنبه رو تعریف کردم

اونم گفت ممکنه مایع دور جنین کم شده باشه باید بری سونو و اگه واقعا کم شده باشه باید سریع سزارین شی

چقدر اون روز گریه کردم تا نوبت سونوم شد ... تنها رفته بودم ... نه امیر همرام بود و نه مامان فهیمه ...از ساعت 4 تا 7.30 شب منتظر بودم تا نوبتم بشه

چی توی اون ساعتا برام گذشت فقط خدا میدونه ... یه عالمه گریه کردم ... دلم نمیخواست سزارین شم ... دلم نمیخواست

کلی دعا خوندم ... میگفتم امکان نداره اب دور جنینم کم شده باشه ... ولی شده بود  جواب سونو این رو مگفت

مامان فهیمه و امیر هم که اومده بودن پیشم فقط میخواستن ارومم کنن

اون شب رفتیم خونه مامانم اینا همه میخواستم دلداریم بدن ولی من هیچی نمیفهمیدم ... توی ذهنم هیچی نمیگنجید فقط به

فکر یکی یدونم بودم ...

دکتر نامه معرفی به بیمارستان رو نوشته بود و گفت باید عمل شی وگرنه برای جنین خطرناکه

نمیدونستم چکار کنم اروم و قرار نداشتم ...

اون شب تصمیم گفتم که فرداش رو با ارامش بگذرونم و برای دوشنبه برم بیمارستان

دلم میخواست همون شب دردام شروع بشه و طبیعی کوچولوم رو به این دنیا بیارم دلم میخواست اون لحظه ای رو که پسرم رو میذارن روی شکمم حس کنم

ولی نشد...

اون شب و صبح فرداش برام چی گذشت فقط خدا میدونه ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)