پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

دوری از پسرم ...

1395/5/28 16:12
نویسنده : مامان نسیم
134 بازدید
اشتراک گذاری

قبل از اینکه پسری به دنیا بیاد توی اردیبهشت ماه بود که نتیجه های دکتری اومد و

من دعوت به مصاحبه شده بودم  اون موقع نمیدونستم وقتی زمان مصاحبه رو میزنن

ایا میتونم برم یا نه ؟

که 26 تیر ماه زمان مصاحبه من رو زده بودن

نمیدونستم برم یا نه ؟ خیلی دو دل بودم ... تصمیم گرفتم که با پرواز با پسری و امیرم

سه تایی بریم ...

ولی بابا رضا گفت که نمیشه بچه رو ببریم ... میگفت که بچه گرمایی میشه

دلم میخواست بخاطر پسری نرم ولی اینقدر مامان فهیمه و بابا رضا گفتن که ما ایلیا

رو نگه میداریم و یه روز بیشتر نیست که دیگه دل زدم به دریا و تصمیمم رو گرفتم

برای شنبه صبح بلیط گرفتم و برگشتمون هم شب ساعت 23:40

برای اینکه از دکتر بپرسیم که چه شیرخشکی خوبه که موقع نبود من بدیم

روز دوشنبه 21  تیر یعنی وقتی ایلیا طلا 43 روزش بود بردیمش دکتر

خانم دکتر بهمون گفت که بهتره برا ایلیا جونی شیرمو بدوشم و بزارم توی فریزر

و بهش بدیم و برای احتیاط هم گت که اگه شیر نداشتی که بدوشی

شیرخشک آپتامیل یک بهترینه ...

43 روزگی

وزن : 4 کیلو و 500

قد : 53

دور سر : 37

که من از اون روز شروع کردم به دوشیدن شیرم برا جیگر طلا

خیلی سخت بود ... موقعی که ایلیا شیر میخورد با کمک بابا

از اون یکی سینه شیر میدوشیدیم و میریختیم توی یک قالب یخ

تا جمعه ظهر کارمون همین بود قالب یخ 16 تا جا داشت و تمام 16 قالب

رو پر کردیم و از جمعه ظهر ساعت 5 تا فردا صبحش هر چی شیر میدوشیدیم توی

پستونک ریختیم که برای خوردن ساعت های اول پسرم باشه

اخه دکتر گفته بود شیر داخل یخچال تا 24 ساعت و داخل فریزر تا سه ماه میتونم

نگه دارم برای پسر طلام

صبح شنبه ساعت 4 بیدار شدیم و اماده شدیم ایلیا طلا و وسایلاش رو

بردیم برای مامان فهیمه و خودمون رفتیم سمت فرودگاه ...

از پرواز جا موندیم 5 دقیقه دیر رسیدیم و بماند که به چه سختی خودمون رو

به تهران رسوندیم و مصاحبه رفتم ...

تمام فکر و ذکرم اون روز پیش ایلیا بود ... هر لحظه زنگ میزدم و حالش رو میپرسیدم

دلم براش یه ذره شده بود توی همون اولین ساعت هایی که ازش دور بودم

مامان فهیمه میگفت ایلیا بی قراریم رو میکنه ...

اون روز مصاحبه رو دادم و از خدا خواستم که  با این همه سختی که کشیدم حداقل قبول شم

ساعت 1 نصفه شب رسیدیم شهرمون ...

دلم دیگه طاقت دوری از عزیزم رو نداشت ... تا دیدمش محکم توی بغلم فشارش دادم

دلم نمیخوام هیچوقت از  یکی یدونم دور باشم

اینقدرپسرم احساس دلتنگی کرده بود و از اون روز به بعد اگه حتی نیم ساعت

به بابا امیرش میسپردم تا به کارام برسم پسری بهونه میگرفت ...

فکر کنم حس میکرد از اون روز میخواد از خودم جداش کنم ...

مامانی اینقدر دوستت دارم حتی یه لحظه از خودم جدات نمیکنم تاج سرم

اون روز تمام شیرایی که برای پسرم دوشیده بودیم اندازه بود و خداروشکر

مجبور نشدیم که پسرم شیر خشک بخوره ...

مامانی فدای اون قد و بالات شه عزیزم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)