مهد آفتاب " اولین روز "
امروز صبح زود بیدار شدم و ایلا رو هم بیدار کردم میخواستم وقتی میریم مهد پسری بیردار باشه و ببینه
و احساس غریبی نکنه موقع بیدار شدن با بابایی رفتیم مهد ...
من همراه پسری رفتم بالا ... به دور و بر خیلی عجیب و غریب نگاه میکرد ...
وقتی رفتیم بالا توی اتاق اصلا دلش نمیخواست بمونه ...
کلی پسری رو گرفتم تو بغلم ... برای بچه ها اخم میکرد درست برخلاف انتظارم ...
پسری امروز خیلی گریه کرد موقع تعویضش یکی از خاله ها که مسئولش بود ایلیا رو بغل کرد و تا
خواست لباسش رو در بیاره زد زیر گریه منم همراش توی حموم رفتم هر چی حرف زدم و شکلک در آوردم ایلیای من اصلا
اروم نگرفت چقدر امروز روز بدی بود ...
همراه گریه هات مامانی بغض میکردم ... چکار کنم مامان مجبوررم
توی خونه خیلی گریه کردم بابایی دلش نمیخواست ما گریه کنیم و حسابی دلداریم دارم
امروز تا ساعت 12 مهد موندیم و ایلیا خوابش میمومد و عادت نداشت توی اون سر و صدا بخوابه
وقتی بابا اومد دنبالمون پسری تو بغلم راحجت خوابید و من از امروز غصم شروع شده
نمیدونم آیا عادت میکنی مامانی یا نه ...
خدایا کمکمون کن ...