5- مرا از شیر میگیرند تا بوی کودکیم را از یاد ببرم....
پسر کوچولوی مامان؛
حالا در آستانه ی دو ساله شدنت،آخرین پیوند جسمی بین ما محو شده؛
یک پیوند جسمی عمیق که ضامن حضور دائمی ما در کنار هم بود.
یک پیوند لذت بخش که تو را جلوی چشمهای من بطور تمام و کمال وابسته نگه میداشت پیوندی لذت بخش که تو را نه در رحمِ من، که جلوی چشمهای من بطور تمام و کمال
وابسته ی وجودِ من نگه میداشت و این پیوند، این وابستگی،این تجربه ی شیرینِ شیر دادن به تو، برای من از روشن ترین و لطیف ترین لحظات در همه ی سالهای زندگیم بود.
حقیقتش رو بخوای، تصور من از قطع این پیوند چیز دیگه ای بود. به این فکر میکردم که این اتفاق چقدر میتونه برای تو سخت و بحرانی باشه و من چقدر قراره برای
بی تابی هایت صبوری کنم و آرامت کنم.
اما حالا، که چهار روز از این دوران میگذره احساس میکنم کسی که صبر کرد و دیگری را آرام کرد تو بودی.
درست در همون لحظه هایی که فکر میکردم تو تا چند سال دیگه و چطور قراره کاملا از من دل بکَنی و بغض های نرمم را به سختی قورت میدادم، تو، مَه رویِ مهربانِ من،
لبهای کوچولویت را مثل لبهای یک ماهی غنچه میکردی و تند و تند روی لبهایم میذاشتی و با بوس های نجات دهنده ات حالم را خوب میکردی. . .
و حالا من، که با تمام وجود دلم برای شیر خواستن ها و شیر خوردن های بامزه ات برای لحظه هایی ک تو بغلم آروم میگرفتی و عطرنفساتو از نزدیک حس میکردم تنگ میشه،
ایمان دارم که تو با هر قدمی که از من دور میشی و با هر قدمی که به سمت مستقل شدن برمیداری، چندین کیلومتر به عمق پیوند روحی مون اضافه میکنی.
و این همه ی آن چیزی ست که یک مادر به آن نیاز دارد، "سخت" به آن نیاز دارد.