پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

همایش شیرخوارگان حسینی

1395/7/17 12:34
نویسنده : مامان نسیم
131 بازدید
اشتراک گذاری

یا صاحب الزمان ...

فرزندم  را نذر یاری قیام تو میکنم

اورا برای ظهور نزدیکت برگزین و حفظ کن .

همیشه قبل از اینکه تو به دنیا بیای و بشی پسر  من دلم میخواست بچم رو ببرم برای

علی اصغر امام حسین و عزاداری کنم ...

تا اینکه تو جیگر مامان دنیا اومدی و محرم امسال تو توی بغل بودی

از قبل محرم دنبال ثبت نام برای همایش شیرخوارگان بودم و میخواستم مسجد صاحب الزمان بریم

که زندایی مینا بهمون پیشنهاد دار که تکیه میدان قلعه ثبت نامت کنه و ما هم قبول کردیم

و با دادن یه کپی از شناسنامت ثبت نام شدی

همش دلم میخواست زودتر و زودتر این روز برسه و من و تو بریم برای عزاداری پسر مامان

تا بالاخره دیروز صبح ساعت 6 بیدار شدیم و با بابایی و مامان فهیمه رفتیم به سمت تکیه

دعای ندبه شروع شده با سختی رفتیم داخل پیش زندایی و لباسایی که مسجد بهت داده رو پوشیدیم

تنت ... بلوز شاوار و سربند سبز یا علی اصغر و آرم تکیه ... و یه شال گردن مشکی

وقتی تنت کردم اینقدر این لباسا بهت میومد فقط دلم میخواست نگات کنم

چشم نمیتونستم ازت بردارم عزیز مامان

روضه که شروع شد اشکام سرازیر شد ... تو که توی بغل مامان فهیمه خواب رفته بودی رو بغل کردم

بردمت بالا ... و با هر نوحه اشکام سرازیر میشد

خیلی سخته جیگر گوشت رو اونجوری به شهادت برسونن ... تصورش هم برام سخته

اونوقت خداروشکر کردم که سالمی مامان خداروشکر کردم که تو بغلمی و میتونم ببوسمت و بوت کنم

مامان فهیمه بردت پیش مداح و اونجا بغلت کردن و روضه خوندن وقتی برگشتی با یه گل رز خوشگل که

دستت داده بودن برگشتی ... فدای تو بشم مامان اینقدر برام عزیزی که نگو

دیروز برای همه کوچولوهایی که مریض ان کلی دعا کردم برای مامانایی که نی نی ندارن یه عالمه دعا کردم

که دامنشون سبز بشه ...

وقت برگشت یه خانم عکاس ازمون اجازه گرفت که از نی نی ایلیا ی من عکس بگیره و منم

گفتم اشکالی نداره اینقدر که ناز شده بودی ...

بعد از اونجا با بابایی رفتیم مزار سمت دایی مجتبی ...

تو دایی مجتبی رو ندیدی مامان ولی هر چی ازش بگم کم گفتم

دلم میخواد هر موقع ببرمت اونجا و بهت بگم که چقدر دایی برام عزیز بوده

اونجا با دایی مجتبی ازت عکس گرفتم ... اشکام سرازیر شد کاش بود و پسرم رو میدید

کاش بود و میدیدی مامان که جونش رو برات میزاشت پسرم ...

بعد از اون راهی بازار شدیم و برای پسرم بلوز شلوار مشکی محرمی خریدیم

پسری حسابی خسته شده بود و تو راه یه عالمه گریه کرد تا خوابش برد

وقتی گریه میکنی هم من هم بابایی دست پاچه میشیم طاقت گریت رو نداریم

از بس که کم گریه کردی مامان جون

دلمون میخواد زود کاری کنیم که اذیتت کم شه فدای پسرم بشم

توی بغل بابا بودی که همون جا روی دست بابایی خوابت برد ...

بعله پسر ما عادت داره تو خونه راحت و بی دردسر بخوابه ولی امروز صبح

زود بیدار شده بود و بهونه خوابش رو میگرفت ...

به این آرزوم هم رسیدم اینکه با تو همایششیرخوارگان برم

پسرم نی نی ایلیای من از وقتی اومدی دارم تک تک به تموم ارزوهام میرسم خدایا شکرت

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان آینده
27 مهر 95 13:16
نسیم جون چرا عکس نی نیو نمیذاری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟