دمر شدن پسر طلا
سه ماهگیت به بعد همش داری کارای جدید انجام میدی
دیروز که گذاشته بودمت تو سالن و خودم داشتم کارای آشپزخونه میکردم
سرگرم تلویزیون شده بودی مامانی منم با خیال راحت داشتم به کارام میرسیدم
یه دفعه نگات کردم دیدم به به پسر مامان دمر شده و روی شکم خیره شده به تلویزیون
یه جیغی از ذوق کشیدم و کلی خوشحالی کردم
بغلت کردم و محکم بوست کردم فدای این کارات بشم اصلا نمیدونم چطوری یاد میگیری و
یه دفعه ای یه حرکتی از خودت نشون میدی مامان به فدات
این روزا قشنگ وقتی باهات حرف میزنیم تو هم باهامون حرف میزنی و همش میخوای باهات
صحبت کنیم و بگیم و بخندی
یه وقتایی میشه که من و بابایی با هم صحبت میکنیم و تو داری شیر میخوری
ولی تا ما حرف میزنیم از شیر خوردن دست میکشی و نگای بابایی و من میکنی و با اخم و غر
بهمون میخوای بگی که وقتی من دارم شیر میخورم کسی چیزی نگه
یه وقتایی هم رو پاهام نشستی و دارم با بابایی یا یه نفر دیگه حرف میزنم اونوقته که تو هم به حرف میای
و اینقدر خوشگل خوشگل حرف میزنی که نگو
فدای تو نفس مامان بشم