پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 25 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 6 ماه سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

اولین خنده و اغو اغو کردن ...

تا 50 روزگی فندق مامان فقط توی خواب لبخند میزد و توی بیداری هیچ نشونه ای از خندیدن نبود تا اینکه توی 50 روزگیش یعنی دوشنبه 28 تیر ماه فینگلی مامان به ادا و اطوارای ما جوا ب داد و خنده های خوشگل رو تحویلمون داد با صدای اغو اغو قشنگرین لحظه اون لحظه ایه که پسرت برات بخنده و جواب حرفایی که براش میزنی رو بده خوشبختیمون با تو کامل تر شده پسرم ... چقدر خوبه که دارمت ... چقدر خوبه که تو رو به جمع دو نفرمون دعوتت کردیم  پسرم 52 روزش بود که برامون مهمون اومد که اونا هم چندتا بچه قد و نیم قد همراشون بود همشون پسرخاله و دختر خاله ... با صدای بازی و خنده هاشون خونه رو روی سرشون گذاشته بودن توی اون هیاهو ایلیای منم که...
28 مرداد 1395

دوری از پسرم ...

قبل از اینکه پسری به دنیا بیاد توی اردیبهشت ماه بود که نتیجه های دکتری اومد و من دعوت به مصاحبه شده بودم  اون موقع نمیدونستم وقتی زمان مصاحبه رو میزنن ایا میتونم برم یا نه ؟ که 26 تیر ماه زمان مصاحبه من رو زده بودن نمیدونستم برم یا نه ؟ خیلی دو دل بودم ... تصمیم گرفتم که با پرواز با پسری و امیرم سه تایی بریم ... ولی بابا رضا گفت که نمیشه بچه رو ببریم ... میگفت که بچه گرمایی میشه دلم میخواست بخاطر پسری نرم ولی اینقدر مامان فهیمه و بابا رضا گفتن که ما ایلیا رو نگه میداریم و یه روز بیشتر نیست که دیگه دل زدم به دریا و تصمیمم رو گرفتم برای شنبه صبح بلیط گرفتم و برگشتمون هم شب ساعت 23:40 برای اینکه از دکتر بپرسیم...
28 مرداد 1395

اولین سلمونی ...

گفته بودم که ایلیا طلام وقتی به دنیا اومد موهاش خیلی بلند بودن و هر روز بلند تر میشدن ... یه بار که مامان فهیمه توی 7 روزگی جیگرم موهاش رو  کوتاه کرده بود و حالا که چهل و سه  روزش شد پسرم حسابی موهاش بلند شده بودن و پسرم سرش خیش عرق میشد ... تصمیم گرفتیم ببریمش سلمونی روز دوشنبه 21 تیر ماه بود ظهر من براش قیچی خریدم و هر چی گشتم روپوش سلمونی کوچیک پیدا نکردم و سر شب که میخواستیم ببریمش سلمونی از یه مغازه یه روپوش که مخصوص اصلاح صورت خانوما بود رو براش خریدیم اخه کوچیک بود و راحت اندازش میشد بردیمش همون سلمونی که همیشه بابا میره بابا امیر پسری رو تو بغلش گرفته بود و اونم ساکت و اروم بود تاموهاش کوت...
28 مرداد 1395

چهل روزگی عزیزدلم

ایلیای مامان 18 تیرماه یعنی جمعه چهل روزش شد اون روز صبح مامان فهیمه اومد خونمون و بردیمش حموم چهل روزگیش چهل تا گل و چهل تا ریگ و چهل تا برگ مامانی اورده بود که توی کاسه بزاریم و چهل بار با اب بریزیم روی سر یکی یدونم یه رسم قدیمی که من دوست داشتم برای پسرم انجام بدیم خیلی طول کشید تا دونه دونه ها ی هر کدومشون رو یکی یکی توی ظرف یس بزارم و بریم روی سر جیگرم ولی مزه داد پسری هم فکر کنم عاشق این کار شده بود چون ساکت و اروم توی دست مامان فهیمه بود و فقط با چشمای نازش نگامون میکرد.
28 مرداد 1395

ایلیا دور میزنه

پسریه مامان از هموم اولی که به دنیا اومده بود یه عالمه تکون میخورد درست مثل وقتی که تو شکمم بود الانا دیگه تکونا و حرکت کردناش بیشتر شده وقتی روی تشکش خوابش میکنم بد از نیم ساعت پسر طلام قشنگ میچرخه سرش میشه جای پاهاش و پاهاش هم جای سرش الهی من فدای تک تک انگشتات بشم مامان جون
28 مرداد 1395

پسری عاشق لالایی

پسر مامان از وقتی اوردیمش خونمون همش من و بابا امیرش براش لالایی میخوندیم و پسری خیلی اروم و ساکت و اروم گوش میده به لالایی و با چشمای نازش خیره میشه به صورتمون و کم کم خوابش میبره ... همش دارم لالایی های جدید رو یاد میگیرم که نفس مامان هر وقت لالایی جدیدی بشنوه و لذت ببره فدای جیگروم بشم عزیزدلمه یکی یدونه ی مامان
28 مرداد 1395

پسر یک ماهه من ...

پسرم این روزا حسابی بزرگ شده و قد کشیده ... روزا داره تند و تند میگذره و من اصلا دلم نمیخواد که بگذره پسری شبا راحت میخوابه وهر دوساعت برای شیر خوردن بیدار میشه ... برای حموم بردنش هم مامان فهیمه میاد و میبریمش حموم اینقدر ایلیای مامان حموم دوست داره که وقتی شیر اب باز میشه به صداش گوش میده و خیره میشه به اب و راحت میزاره بشوریمش یکی یدونم رو تا حالا چند بار حموم شیر و حموم سرخ مغز بردیم ... وقتی از حموم میاد اینقدر پسرم خسته است که تا شیر میخوره راحت خوابش میبره الهی فدای نگاه مظلومت بشم مامانی که تو عمر منی    
28 مرداد 1395

روزهای اول با پسری بودن ...

ماه رمضان شده بود ...بخاطر فندق نباید روزه میگرفتم نسیمی که عاشق ماه رمضون بود حالا نمیتونست اون حال و هوای ماه رمضون رو حس کنه و این ها فقط بخاطر پسری برام قابل تحمل بود نمیتونستم روزه بگیرم چون ممکن بود شیرم کم شه و پسرم نتونه از خوردن شیر مامانیش لذت ببره ... الهی فداش شم اینقدر با لذت و با ولع و حتی با عشق شیر میخوره که تا وقتی سیر میشه چشم از بر نمیدارم لذت بخش ترین کارم توی این روزا شیر دادن ایلیا طلامه ... سختم بود خونه مامانم باشم اخه اونا روزه بودم و دلم نمیخواست اذیتش کنم که فقط برای ما غذا درست کنه از یه طرفی هم هنوز نه ناف پسرم افتاده بود و نه اینکه حلقه ختنه میترسیدم تنهایی ولی دل رو به دریا ز...
26 مرداد 1395

ختنه

ختنه جیگرگوشم برام یه کابوس بود ... از اونجایی که زردی نداشت پسری برای سه شنبه هیجدهم خرداد ماه وقت گرفتیم اون روز پسری 9 روزه شده بود هنوز حسابی کوچیک بود ساعت 12 ظهر وقت دکتر داشتیم ... قبلش حسابی شیر داده بودم به یکی یدونم ...   موقع ختنه با گریه های پسری تمام وجود من به لرزه می افتاد ... وقتی تموم شد یکی یدونم رو اوردن توی بغلم و بهش شیر دادم اشکام ریختن وقتی فندق رو توی اون حالت دیدم ... الهی مامانی بمیره براش که آخ کرده بودن پسرمو ... این کابوس وحشتناک هم تموم شد ... حالا دیگه پسرم برا خودش مردی شده بود ...
26 مرداد 1395