پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 24 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

یک عدد نی نی خوش سفر1

من یه مامان پر از انژی ام الان که از سفر برگشته بعله به جای اینکه انتظار داشتم وقتی برمیگردم خسته و کوفته باشم در عوض پر از شور و انرژی ام ... و همه ی این انرژی من به خاطر خوش سفر بودن کوچولوی مامانه ما چهارشنبه ساعت 6 عصر بود که حرکت کردیم به سمت بندر عباس نی نی طلا رو گزاشتیم تو ساک حملش و عقب یه جای خیلی گرم و نرم براش درست کردیم و پسر مامانی قبل از رفتن شیر خورد و  خوابش برد ... تقریبا تا حاجی آباد پسریه من خواب بود فقط گهگاهی که من صداش میکردم چشاش رو باز میکرد و یه نگاهی مینداخت بهم و باز هم خواب میرفت ساعت 12 شب بود که رسیدیم بندر عباس خیلی هوا گرم و شرجی بود ... و یه باد خیلی خوب میومد اونجا اولین ب...
22 شهريور 1395

اولین مسافرت نی نی ایلیا "کیش"

بابا ترم تابستونی برداشته بود و ما هم همش منتظر بودیم که ترم تموم شه و یه مسافرتی بریم ... یه کمی دلهره داشتم و دو دل بودیم که ایا تصمیم بگیریم بریم یا نه آخه نی نی ایلیای من هنوز تازه سه ماهش پر شده و خیلی کوچولوئه اول خواستیم بریم شمال ولی بخاطر بارونا و سیل هایی که خبرش رو میشنیدیم و تصمیمون عوض شد که نه بریم کیش ... بالاخره این تصمیم ما قطعی شد و قراره امروز عصر سه تایی راهی جاده بشیم ساک جمع کردن برای سفر همیشه برای من سخت بوده و الان هم که یه نی نی کوچولو دارم دیگه سخت تر و استرسی تر شده بدتر از همه اینکه همه میگن گرمه و نی نی  رو کجا رو میخوای ببری ولی من میدونم خیلی خوب میتونم از پسرم مراقبت کنم و م...
17 شهريور 1395

دمر شدن پسر طلا

 سه ماهگیت به بعد همش داری کارای جدید انجام میدی دیروز که گذاشته بودمت تو سالن و خودم داشتم کارای آشپزخونه میکردم سرگرم تلویزیون شده بودی مامانی منم با خیال راحت داشتم به کارام میرسیدم یه دفعه نگات کردم دیدم به به پسر مامان دمر شده و روی شکم خیره شده به تلویزیون یه جیغی از ذوق کشیدم و کلی خوشحالی کردم بغلت کردم و محکم بوست کردم فدای این کارات بشم اصلا نمیدونم چطوری یاد میگیری و یه دفعه ای یه حرکتی از خودت نشون میدی مامان به فدات این روزا قشنگ وقتی باهات حرف میزنیم تو هم باهامون حرف میزنی و همش میخوای باهات صحبت کنیم و بگیم و بخندی یه وقتایی میشه که من و بابایی با هم صحبت میکنیم و تو داری شیر میخوری ولی تا م...
14 شهريور 1395

سه ماهگی نی نی طلای مامان

تا چشم رو هم میزارم میبینم داره تند و تند میگذره اصلا دلم نمیخواد اینقدر زود بگذره و نی نی من زود بزرگ شه امروز چهارشنبه 10 شهریور ماه تو سه ماهت پر میشه و وارد چهار ماهگی شدی چه حس خوبیه وقتی از خواب پا میشم و تورو کنارم میبینم وقتی نگات میکنم اینقدر معصوم و مظلوم خوابیدی دلم میخواد بوسه بارونت کنم سه ماه پر از قشنگی گذشت الان دیگه قشنگ آغو میکنی دستات رو بالا میاری و دلت میخواد که هر چی که دستمون گرفتیم رو لمس کنی هنوز به غیر از اینکه انگشتمون رو تو دستت میگیری هیچی رو حاضر نیستی بگیری دستت وقتی گرسنه میشی و شیر میخوای اگه یه ذره دیر بهت شیر بدیم میخوای هرچی که نزدیک دهنت بیاد رو مک بزنی و اینقدر خوشکل و محکم مک ...
10 شهريور 1395

قهقه های پسری

گل پسر مامان رو امروز بردیم حموم و فردا مهمون داریم قراره همکارای مامانی برای دیدن نو رسیدمون بیان  ایلیای من سه ماهش چند روز دیگه تموم میشه و وارد چهار ماهش میشه پسری عاشق حموم کردنه وقتی میبریمش حموم حسابی به در و دیوار نگاه میکنه و بعد هم خیره میشه به شیر آب و صدای آب انگاری صدای آب بهش آرامش میده وقتی اون لحظه شیر آب رو میبندیم پسرطلای مامان گریه میکنه و میخواد که باز باشه یکمی هم خودش میترسه و تمام اعضای بدنش رو سفت میکنه و یه ترس عمیقی تمام وجودش رو میگیره ... دیگه نمیدونه مامان حسابی هواسش بهش هست و نمیزاره پسرش یه خراش کوچیک برداره تا امروز چند بار ایلیا طلام حمام شیر و حمام سرخ مغز بردیم و آقا حساب...
3 شهريور 1395

81 روز

آخییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییش بالاخره خیالم راحت شد وبلاگ پسری رو به روز کردم از زمان باداریم تا همین امروز لحظه لحظه های مهم جیگرم رو نوشتم و از یاداوریشون ذوق کردم ... چقدر داره زمان زود میگذره الان یکی یدونم کنارم خوابیده و من حسابی ذوق زده از اینکه وبلاگش رو به روز کردم .... کم کم پستاش رو عکسدار میکنم و هر روز میام و از همون روز پسری مینویسم الان که تمشک مامان 81 روزشه پسری حسابی برامون میخنده به حرفامون گوش میده و با کارای خنده دارمون ذوق میکنه و لباش پر خنده میشه جوری که هر لحظه هوس خوردنش رو میکنم پسری عاشق اینه که بوسش کنیم ... اونم یا من یا باباش اینو بات خنده هایی ک...
28 مرداد 1395

نگاه کردن دستها ...

دوشنبه 25 مرداد ماه ایلیا رو گذاشته بودم توی سالن و خودم داشتم به کارای خونه و غذا پختن میرسیدم و هر از گاهی یه نگاهی به پسری مینداختم مشغول کارام بودم حسابی ... اومدم به پسری سر بزنم دیدم پسرم محو دستاشه اینقدر دستاشو اورده بالا و نگاشون میکنه که ذوق کردم از این کارش بابا امیر رو صدا زدم و دوتایی نگاه میکردیم فندقمون و کلی ذوقش رو میکردیم عاشق این تک تک کارای بامزتم مامانی ... همینجور که داری بزرگ میشی منم همرات بزرگ میشم و لحظه لحظه ی رشد کردنت رو تجربه میکنم خوشگل مامان پسری دو ماه و 15 روزشه یعنی 78 روز
28 مرداد 1395

75 روزگی و اولین عروسی

پسری مامان برای اولین بار توی 75 روزگیش عروسی رفتن رو تجربه کرد جمعه 22 مرداد ماه اولین بار پسری رو خوشتیپ کردیم و بردیمش عروسی الهی فدای پسرم بشم اینقدر ساکت و اروم بود توی اون شلوغی که خودمون هم تعجب کردیم ... فندق مامان بهترین پسر دنیاست ...  
28 مرداد 1395

ایلیای دو ماهه من و واکسن ...

فندق مامان دو ماهش شده ... دو ماهی که پر از تجربه های تازه و زندگی جدید بود دو ماهی که لحظه لحظش رو عاشقونه باهاش نفس کشیدم درست کنار من درست تو بغلم یه موجود کوچیک که همیشه ارزوش رو داشتم هنوز باورم نمیشه دوماه گذشت ... چقدر این روزا این ساعت ها زود میگذرن انگار عقربه ها رو کسی دنبالشون کرده که اینقدر تند تند دنبال هم میدوند یکشنبه روز 10 مرداد ماه صبح زود ساعت 7 با بابا امیر بلند شدیم و رفتیم سمت خانه بهداشت میخواستیم وقتی واکسن میزنیم بابایی هم همرامون باشه ولی هنوز باز نشده بود ... بابایی ما رو گذاشت خونه مامان فهیمه و خودش رفت دانشگاه روز 9 با مامان فهیمه رفتیم سمت خانه بهداشت کارای تشکیل پرونده خیلی ...
28 مرداد 1395