پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 5 ماه سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

سونوی آنومالی و دومین دیدار

1394/10/22 8:03
نویسنده : مامان نسیم
344 بازدید
اشتراک گذاری

سلام یکی یدونه من خوبی؟ جات خوبه نفسیه مامان ؟

تو دل مامانی راحت هستی عشق من ؟

چهارشنبه همونطور که گفته بود وعده ی دیدار من و تو بود فسقلی مامان

ظهر ساعت 1.30 از اداره بیرون زدم که زودتر خونه برسم و یه نهار توپ بخورم که

گشنه نباشیم و تو قشنگ توی سونو معلوم باشی ... برای اینکه تو فینگیلی من پاهات رو

باز کنی و بفهمیم چی هستی میگفتن باید یه چیز شیرین بخورم

که من دوتا بستنی زمستونی و یه عالمه شکلات نوتلا خوردم که تو عزیزدلم کیف کنی و

خوشت بیاد و به ما نشون بدی چی هستی مامانی گلم

ساعت نزدیک سه بود که من و بابا امیر و مامان فهیمه سه تایی راهی ساختمان آراد

دکتر ناظمی شدیم از اونجایی که فقط یه نامه داشتیم و منشی حسابی بدجنس بود

گفت برین و ساعت 8 شب بیاین ... وای اون همه استرس و انتظار حالا میگفت برین و 8

بیاین ...

سه تاییمون دست از پا دراز تر برگشتیم خونه ... امیدوار نبودیم که بزاره ساعت 8 هم بریم داخل

خونه که رفتیم من و بابایی خوابیدیم تا ساعت 6.30 و همش انتظار میکشیدیم زودتری ساعت

بگذره و ببینیم تو فینگیلیه ما چی هستی ...

دوباره ساعت 7 راهی سونوگرافی شدیم که خدارو شکر همون لحظه برگه بیمه رو داد دستم و گفت

میتونی بری داخل ...

قلبم دیگه طاقت نداشت از بس تند تند میزد ...بابایی و مامان فهیمه هم کنار هم نشسته بودن و

با هم میگفتن و میخندیدن ...

وقتی رفتم روی تخت خوابیدم یه نگاه به مانیتور کردم دیدم نمیتونم درست تورو ببینم

اروم اروم خودمو کشوندم پایین تر و حالا دیگه میتونستم درست صفحه مانیتور رو نگاه کنم

اره جیگر من وقتی صورت نازت رو دیدم ذوقی میکردم تو دلم که نگو ... فک کنم تمام اون مدت سونو

نفسم رو حبس کرده بودم ... میدونی مامانی تو داشتی ناخن شستت رو میخوردی فدات شم

انچنان میمکیدی که انگار حسابی گشنه ای ... قربون اون مکیدنت بشم یکی یدونه ی مامان

دکتر همه چی رو بلند بلند میگفت و یه خانمه اونور مینوشت ... تا میشنیدم و میفهمیدم سالمی

خدارو شکر میکردم و منتظر حرفای بعدیش بودم ... تا اینکه دیدم میون حرفاش گفت MALE ...

واااااااااااااای خدایا درست شنیده بودم ... گفت تو پسری ... هنوز توی همین بهت و تعجب بودم

که گفت پسره ... گفت خانم خانم دکتر واقعا پسره ؟ گفت آره ....

نمیدونستم اصلا چکار کنم ... اشکام سرازیر شدن ...

تو پسر طلایی مامانی میدونی پسر طلا

اینقد هول شده بودم که خواستم برگه ی سونو رو از جلوی خانم دکتره بردارم که گفت

میزارنش تو پاکت تو برو بیرون میان بهت میدن ...

سریع دکمه هام رو بستم و اومدم بیرون

مامان فهیمه و بابایی منتظر بودن ببینن چی شده ... من گفتم معلوم نشده که چی هستی

ولی اینقد ذوق تو صورتم بود که گفتن معلومه دروغ میگی منم سر به سرشون میزاشتم

که دیگه آخرش گفتم بعله تو گل پسر مامانی هستی که تو دلم جا خوش کردی عشق من

الهی فدات بشم عزیزدلم که مظلوم مامانی هستی و گزاشتی بفهمیم چی هستی ...

شب پنجشنبه من و بابایی رفتیم توی لوازم ورزشیا که برات یه لباس باشگاهی فوتبالی بخریم

اونم تیمی که باباسس عاشقشه بارسلونا ... اخه بابایی گفته بود اگه پسر باشه اول براش یه

دست لباس بارسلونا میخرم ...

چندجا دیدیم و قرار شد بازم جاهای دیگه رو ببینم و برای تو گل پسرم لباس بخریم

اخ که وقتی تو رو تو اون لباسا تصور میکنم دلم میخوام همش بوست کنم ...

اصلا دلم میخواد بخورمت خوشگل مامان ...

میدونی یکی یدونم از وقتی تو اومدی تو دلم ... اصلا دلم نمیخواد یه نی نی دیگه رو بغل کنم

اصلا هیچ نی نی دیگه ای به چشمم نمیاد ... مامانی منتظرتم که بغلت کنم ببوسمت

قربونت تو یکی یدونم بشم که معلومه از همین الان تو هم من رو دوست داری عشق من

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان آینده
24 دی 94 14:56
خیلی مبارکه قدمش خیر نسیم جون دعا کن برا منم
مامان نسیم
پاسخ
مرسی قربونت. چشم حتما برات دعا میکنم