پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 24 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

4- مرا از شیر میگیرند تا بوی کودکیم را از یاد ببرم....

مرا از شیر میگیرند تا بوی کودکیم را از یاد ببرم.... 80 ساعت از سخت ترین روزها و شبهایی  تو این دو سالی که دنیا اومدی گذشت مامانی چرا از شیر گرفتن برای من سخت ترین کاره دنیاست ؟؟؟ وقتی بابغض بهم نگاه میکنی و من فکر میکنم که بدترین مادر دنیام اینکه کلافه وار اینور و اونور میری و خودتو جا میدی تو بغلم و بو میکشی و میگی ممه و من نمیتونم بهت بدم دیوونم میکنه  شب حاضر نبودی بیای تو بغلم بخوابی و بیشتر و بیشتر اشک میریختی و اشکهای منم گوله گوله  بی صدا همرات میریزن و برای اینکه  نفهمی تندی پاکشون میکردم  و حتی به روی خودم نمی آرم ... قربون صدقت میرفتم دردت به جونم مامانی نبینم  هیچوقت...
4 خرداد 1397

3- مرا از شیر میگیرند تا بوی کودکیم را از یاد ببرم....

دیگه شیر خوردن پسری روز به روز کمتر و کمترش میکردم و به همون روالی که وقتی طلب میکرد خیلی هواسش رو به اینور و اونور و چیزایی که خیلی دوست داره مثل سی دی های موزیکال انگلیسی و جرثقیل بیرون و قاب عکس و ... اینجور چیزا پرت می کردم ، بازم همین پرت کردن هواس خیلی سخت بود یه وقتایی واقعا بیخیال نمیشد و گریه میکرد و منم همراش گریه میکردم ... نصفه شبا یه وقتایی حسابی بی قراری میکرد و من با گذاشتن پسری روی پاهام و لالایی خوندن تا جایی میتونستم ارومش میکردم و برای شیر خوردن بعد از مهدکودک هم تصمیم گرفتم که ماشین رو خودم ببرم همرام و رانندگی کنم و ببینه نمیتونه فعلا شیر بخوره و پسری صبرش زیادتر بشه ... که اینم تا حدودی کار ساز بود ... ول...
3 خرداد 1397

دندون های نیش پایین پسری ( پانزدهم و شانزدهم)

از جمعه که پسری مریض شد ( تب و اسهال و استفراغ بود ) فکر می کردم که برای همون از شیر گرفته ولی نگو که پسری دوباره داره دندون در میاره ... امروز صبح که داشتیم با پسری بازی میکردیم تا پسری خندید دیدم بعله آقا دو تا دندون نیش پایینش با هم جونه زده و داره میاد بالا یکی متورم یکی هم سرش سفید شده و جوانه زدنش قشنگ مشخص بود ... الهی بمیرم که همزمان با از شیر گرفتنت دندونت هم اذیتت میکرد عمر مامان ... مرواریدای جدیدت مبارک عزیزدلم
28 ارديبهشت 1397

2-مرا از شیر میگیرند تا بوی کودکیم را از یاد ببرم....

کم کم از اون شب هر شب و هر روز دارم یه داستان جدید برای پسری تعریف میکنم و هر روز دفعات شیر دادن به پسری رو کم و کم تر میکنم ... خیلی سخته اخه پسری حسابی وابسته ست روز اول گفتم فقط در روز موقع خواب و صبح اول وقت و موقعی که از مهد میاد و عصر به پسری شیر میدم و دیگه وقتایی که بینش آقا پسری میاد و طلب شیر میکنه سرگرمش کنم و بهش ندم ... دفعه اول که اومدم سرگرمش کردم گول خورد و قبول کرد و مشغول بازی با ماشیناش شد و دفعه بعد به بهونه ی تلویزیون سرگرمش کردم ولی زود دوباره یادش اومد و خواست بیاد طرفم .... وقتی دید دوباره دارم سرشو گرم میکنم دیگه قبول نکرد و زد زیر گریه الهی فدای اون اشکاش بشم من .... نمیتونستم تحمل اشکاش رو داشته باشم ولی م...
20 ارديبهشت 1397

1-مرا از شیر میگیرند تا بوی کودکیم را از یاد ببرم....

کم کم داریم به دو سالگی پسری نزدیک میشیم و منم تصمیم گرفتم که پسری رو از شیر بگیرم ... برام خیلی سخته حتی فکر کردن بهش برام عذاب آوره اخه پسری حسابی به شیر خوردن وابسته ست و سخت از اون اینه که پسری خیلی کم غذا میخوره و همش فکر میکنم اگه شیر نخوره گشنه میمونه و از همین قدر هم میوفته ... ولی دیگه راهیه رفتنی و باید این تجربه رو هم کسب کنم که پسری کم کم از شیر گرفته بشه اخه دیگه هوا گرم میشه و شیر گرفتن پسری باعث میشه اسهال و مریض شه برای همین باید قبل از گرم شدن هوا یه فکری بکنم و این وابستگی رو از پسری بگیرم ... از اول اردیبهشت ماه خیلی دفعات شیر خوردن پسری رو کم کردم  و در طول روز نسبتبه قبل کمتر طلب میکنه ولی باز هم طلب کرد...
14 ارديبهشت 1397

شیرین زبونی پسری ...

پسری شیرین زبونیاش بیشتر شده و روز به روز یه کلمه جدید یاد میگیره و مارو ذوق زده میکنه شنبه 4 فروردین بود که پسری داداش میگفت اونم خودش نمیدونم از تلویزیون یاد گرفته یا همینجوری ورد زبونش شده داداش و همش تو خونه اسم داداش رو تکرار میکنه و با هر بار گفتنش دل مارو میبره و اینکه امروز هم وقتی بهش میگفتیم ایلیا کی بریم خونه مامان فهیمه میگه فردا .... فدای حرف زدنت گل پسری
7 فروردين 1397

جشن نوروز

برای جشن چهارشنبه سوری که ثبت نام کرده بودیم جشن نوروزش هم اسم نوشتم و دیروز شنبه اول هفته بود و ما قراربود ساعت 6 بریم جشن نوروز خاله نجمه به همکارم هم گفته بودم و قرار شد که با دخترش بریم ... ظهر که رفتم خونه پسری خوابید و منم یکمی کارام رو کردم و لباسات رو اماده کردم و اتو کردم اخه اونجا قرار بود آتلیه نیلسا بیاد و منم کت و شلوار عیدت رو آماده کردم که با همون ها عکس بگیری مامان ساعت 5 بود که لباسات رو پوشیدم و بابایی حاضر شدیم بریم جشن ... بابایی فقط قرار بود که مارو برسونه ... لباسات رو که پوشیدی کلی خوشگل و ناز شدی مامان فدای اون استایل قشنگت پسر نفس مامان رفتیم دنبال دوستم و پسری تا چشمش به یه نی نی افتاد کلی خوشحال ش...
24 اسفند 1396