پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 24 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

پله نوردی پسری

ایلیای مامان الان چند وقته که یاد گرفته از پله های اتاق بابا رضا بالا بره اول میره سمت پله ها یه نگاه به پشتش میکنه و سریع میره بالا  و تقریبا یاد گرفتی که از پشت بیای پایین از پله ها وقتی میریم اونجا یا صبحا که اونجایی حسابی عاشق این کار شدی و میری و اتاق بابا رضا رو بهم میریزی مثل اینکه خوشحال میشی که یه چیز جدید کشف کردی بابا رضا هم خیلی ذوق تورو میکنه وقتی میبینه که اینجوری از پله ها بالا میری و میری پیشش دل همه رو با این شیرین کاریات نرم کردی مامان فدای این شیرین و عسل بودنت بشم مامان طلا
20 ارديبهشت 1396

دست دسی کردن ایلیام

پسری طلا از اخرای 10 ماهگیش یعنی اخرای فروردین ماه بود دیگه دست دسی کردن رو هم یاد گرفت مامانی و الانا هر چی براش اهنگ میزاریم یا میگیم افرین پسرم سریع دست میزنه قربون جیگرطلام بشم مامانی همیشه شاد و خوشحال باشی یدونم
15 ارديبهشت 1396

جشن دندونی بعد از تقریبا دو ماه

  ایلیا داره یه دندون  قند میخوره از قندون فرشته ای مهربو ن آورده براش یه دندون آش بخوری نوش جون آش دندون ایلیا جون   وقتی هنوز به دنیا نیومده بودی کلی برات ارزو داشتم مامان اینکه هر جشنی رو برات مفصل بگیرم و از همه چیت عکس داشته باشی و ... ولی واقعا براورده کردن همه اینا خیلی سخته ... نه سخت نیست شاید من تنبل شدم . شاید هم خیلی ضعیف تر از قبل شدم ... شور و انرژی و قوت و توان قبلم خیلی بیشتر بود ... حس میکنم برای توان امروزمه که اینجور ضعی و شکننده ام ... ولی نه برای تو باید بیشتر از قبل انرژی داشته باشم و همه کاری بکنم ... اره مامانی من از یک ماه پیش همه تدارکات رو دیده بودم و کلی ا...
13 ارديبهشت 1396

11 ماهگی پسر طلا

خوشگل مامان 11 ماهه شد ... حسابی پسری شیطون بلا شده ... همون نی نی من که تا 5 ماهگی ساکت و مظلوم بود الان برا خودش یه شیطونی شده که نگو حسابی دقتت زیاد شده مامان تا تلفن زنگ میخوره میخوای بری سمتش و اگرم تلفن به چشمت نخوره به من نگاه میکنی و النگار میخوای بگی که مامانی تلفن وقتی حرف میزنم دلت میخواد تو هم حرف بزنی و گوشی رو از دستم میگیری مامان دوباره عاشق تاب برقیت شدی و تا میخوابونمت توش یه حسی میگیری مامان که عاشقت میشم از هر چی که بگی بالا میری و همش تلاش میکنی پاتو بزاری روی یه چیز و بری بالای مبل و اخرش هم موفق میشی اگه یه وسیله رو هم که بالا ببینی اینقدر دستت رو میکشیو رو سر پنجه هات می ایستی که بالاخره ب...
10 ارديبهشت 1396

رویش اولین دندون بالا

انار دونه دونه بچه ای دارم دردونه قشنگ و مهربونه انار دونه دونه سه چهار روزه که بچم  گرفتار دندونه انار دونه دونه توی دهان بچم یه گل زده جوونه گل نگو مرواریده مثه طلای سفیده   امروز داشتن آشپزی میکردم و ایلیا هم بغلم بود و من باهاش حرف میزدم و دوتایی میخندیدم پروندم پسری رو بالا و اونم از ته دل خندید و من یه دفعه ای دیدم بعله دندون بالا گل پسری زده بیرون اخ الهی که من فدات شم مامانی که تند تند داری اذیت میشی و دندونات پشت سر هم میزنن بیرون پسر طلا از 6 ماهگی دیگه وزن نگرفته که نگرفته و همینجور لاغر موندی مامان و من همش نگرانتم ... شاید هم بخاطر همین دندوناته که وزنش اینقدر کم شده مامان ...
27 فروردين 1396

ایستادن پسری نازم

ایلیا جونم خیلی وقته که با کمک مبل و هر چیزی که میشد بلند میشد و اروم اروم راه میره و امروز برای چند دقیقه خودش بدون کمک ایستاد الهی فدای تو مامان بشم با این تلاشایی که میکنی و همه چی رو یاد میگیری
26 فروردين 1396

دومین مسافرت ایلیای من

ما هفتم فروردین ماه تصمیم گرفتیم که بریم مسافرت قرار بود مامان فهیمه و بابا رضا و ناناز و مادرجون هم همرامون بیان و با ایلیا ی مامان همسفر بشن ولی مثل اینکه قسمت نبود و اونا نیومدن اینبار بندرعباس و قشم رفتیم که با اینکه کم بود و فقط دو روز موندیم ولی حسابی خوش گذشت پسری مامان دوباره بهمون ثابت کرد که حسابی خوش سفره  و اصلا اذیت نکرد این بار پسرم رو که لب دریا بردیم برای دومین بار کلی ذوق کرد و دلش میخواست پاهاش رو توی ابها بزنه و راه بره کم لب دریا رفتیم ولی همون کم هم کلی بهمون لذت و ارامش داد از این به بعد سعی میکنیم بیشتر پسری رو ببریم مسافرت جیگرت رو بشم پسر خوش سفرم راستی پسری قبل از این سفر عادت داشت همیشه...
15 فروردين 1396

10 ماهگی پسر نازم

پسری 10 ماهه شد ... خسابی داری بزرگ میشی مامان دیگه دستات رو به هر چیزی میگیری و با کمش بلند میشی و تند و تند راه میری همش هم میخوای یه دستمال بگیری دستت و روی میز تلویزیون بکشی فدای تو بشم که از همین الان کمک مامان میدی ... وقتایی که میبینی بابایی داره قربون صدقم میره هر جا که هستی بدو خودت رو میرسونی و میخوای بیای سمتمون فدای حسودیات پسر گلم عاشق تلویزیونی و همش کنار میزش یه چیزی بر میداری و میبری اون بالا و میکشی روی میز و حسابی لذت میبری تازگیا یاد گرفتی ذوق میکنی و یه دفعه که داری بازی میکنی با صدای خیلی نازی ذوق خودت رو نشون میدی پسر طلام با واکرت هم خیلی خوب راه میری ... قشنگ دستش رو میگیری توی دستت و ...
10 فروردين 1396

چقدر سخته جداشدن از تو حتی برای لحظه ای ...

مامانی امروز هم شیفت نوروزی من بود و صبح که میخواستم بلند شم دیدم تو هم باهام بیدار شدی انگاری حس میکردی میخوام برم ... دستت رو محکم گذاشته بودی روم و ول نمیکردی ... و با چشم نیمه باز خوابیده بودی اصلا نمیتونستم تکون بخورم ... میترسیدم بیدار شی و ببینی دارم میرم اذیت شی پسرم دلم نمیخواست از کنارت تکون بخورم ... میخواستم همونجا توی بغلت با همون دستت کوچیکت که دورم رو گرفتی باشم ولی مجبور بودم که برم ... گذاشتمت سمت بابا امیر و بهت شیر دادم و کلی نوازشت کردم که کم کم چشات رو کامل بستی و یه خواب عمیق ... اروم اروم از کنارت بلند شدت ... برای 5 دقیقه همونجور به صورتت خیره شدم و کلی قبون صدقت رفتم مامان چقدر تو معص...
6 فروردين 1396

اولین بای بای ایلیا و اولین تاب بازی

امسال اول فروردین ساعت نزدیک 11 ظهر بود که به بابا امیر گفتم بریم تاب بازی پسری رو لباس گرم پوشوندم ... اخه هوا هنوز سرده و اصلا انگار زمستون نمیخواد دل بکنه قدم زنون رفتیم سمت پارک سر خیابون ... ایلیای مامان مثل همیشه به همه جا نگاه میکردی هر ماشینی که رد میشد تو هم نگاهت اونو بدرقه میکرد ... به هر ادم غریبه ای میرسیدیم تو سریع بهم نگاه میکردی و گاهی اوقات هم لبخندی تحویل میدادی ... توی پارک وقتی نشستی توی تاب اول ساکته ساکت بودی و خودت رو محکم گرفته بودی بابایی تابت میداد و منم توی تاب کناری نشستم وقتی دیدی من نشستم خنده رو لبات اومد و کلی لذت بردی از تاب بازی و همش دددد تکرار میکردی ... بعدم دوتایی با هم سرسره بازی...
6 فروردين 1396