پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 24 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

شیفت نوروزی مامان

امروز اومدم سر کار شیفت نوروز مامان ... سختم بود صبح از کنارت بلند بشم ... اول بهت شیر دادم و آماده شدم که بیام تو پیش بابایی راحت خوابیده بودی دلم همش پیش تو بود و اروم و قرار نداشتم که بابایی ساعت 8 زنگ زد و گفت که بیدار شدی و نا ارومی میکنی و دنبال من میگردی ... اشکام سرازیر شد ... چکار کنم مجبورم مامان منم نا ارومم منم اروم و قرار ندارم ... دلم میخواد بگذره سریع بیام پیشت پسریه من به بابایی گفت برات شیر اماده کنه و بهت بده بابایی گفت دوباره خوابیدی ساعت11 که باز بیدار شدی بابایی بردتت پیش مامان فهیمه حسابی دل تنگتم دلم میخواد زود ساعت 2 بشه و بیام سمتت یکی یدونه من ... عاشقتم ببخش که تنهات میزارم پسرم ... ...
5 فروردين 1396

ایلیا و می تو

پسرم این روزا حسابی از کنارت بودن لذت میبرم و میدونم که وقتی بخوام برم سرکار چقدر برای دوتامون سخته ... مامانی میخوام برات از می تو بگم طوطی مامان فهیمه ... طوطی که تو دوستش داری و همش کنجکاوی که دستت بگیری بهش از وقتی که سینه خیز میرفتی و الان هم که چهار دست و پا میری شیرجه میزنی سمتش که بگیریش اونوقته که ما باید بگیریمت که یه وقت می تو  نوکت نزنه و خدایی نکرده زخمیت کنه ... وقتی که مامان فهیمهقربون صدقه می تو میره تو عکس العمل نشون میدی و سریع روت رو بر میگردونی سمتش و انگاری حسودیت میشه ... یه نگاه به مامان فهیمه میکنی و یه نگاه به می تو ... فدای این حس حسادتت بشم مامان ... مطمئنم که مامان فهیمه رو خیلی ...
4 فروردين 1396

نوروز 95 ...

ایلیا ی من ... پسرم ... اولین بهار زندگیت مبارک ... پارسال نوروز توی دلم بودی و امسال توی بغلم ... پارسال با لگدات سال جدید رو شروع کردم و امسال با قهقهه زدن هات بودنت کنارمون یه نعمت بزرگه ... بهار شکوفه هاش ... عید و عیدی دادناش برام یه رنگ و بوی تازه ای داشت با بودن تو با وجود تو ... هنوز از ماهی و هفت سین چیز زیادی نمیدونی ... وقتی تنگ ماهی رو دیدی دلت میخواست دست بکنی توش و اب بازی کنی ... ولی من برات ذوق داشتم ... همون شوقی که مطمئنا سال بعد تو هم داری و درکش میکنی ... برات هفت سین چیدم ... دلم میخواد همیشه شاد باشی و برای همه این ها ذوق کنی برای خریدن وسایل سفره هفت سین برای انتخاب ماهی ...   از خ...
4 فروردين 1396

من با تو مادر شدم ...

بچه عجیب ترین موجود دنیاست ، می اید ، مادرت میکند ، عاشقت میکند، رنجی ابدی را در وجودت میکارد، تا اخرین لحظه عمر عاشق نگهت میدارد ، و تمام.....! بگمانم مادر بودن یک نوع دیوانگی است ، وقتی مادر میشوی ، رنجی ابدی به سراغت می اید ، رنجی نشات گرفته از عشق.... مادر که میشوی ، می خواهی جهان را برای فرزندت ارام کنی ، میخواهی بهترینها را از ان او کنی ، وقتی میخزد ،چهار دست و پا میرود ،راه میرود و می دود ، تو فقط تماشایش میکنی و قلبت برایش تند می تپد.... از دردش نفست میگیرد ،روحت از بیماری اش زخمی میشود ، مادر که میشوی ،دیگر هیچ چیز جهان مثل قبل نخواهد بود ، مادر که میشوی ،انسان دیگری میشوی ، انسانی که وجودش پر از عشق و جنون و دیوا...
29 اسفند 1395

فدای دقتت ...

بابایی بعد از چهلم که ریشش رو زد و تو وقتی دیدیش اول جا خوردی و خودت رو کشوندی عقب خیره شده بودی به بابایی و کم کم دستت رو بردی سمت صورتش و کشوندی روی صورتش حسابی که خیالت راحت شد خود باباییه اونوقت رفتی بغلش قربون دقتت بشم مامان
28 اسفند 1395

سرماخوردگی سخت پسری

شنبه چهلم بابا صلاحی بود و با جمعه عصر حرکت کردیم ... این دفعه تو راه راحت تو بغلم خوابیده بودی ... اونجا که رسیدیم با بچه ها کلی بازی کردی ... از همون موقع ها که هنوز سه ماهه بود عاشق بچه کوچولوها بودی ... و با دیدنشون ذوقت رو نشون میدی و دلت میخواد باهاشون بازی کنی اونجا هوا برعکس شهر خودمون گر بود ولی هر از گاهی باد میومد و من برای اینکه بازم سرما نخوری وقتی بیرون میرفتیم سرت کلاه میزاشتم ولی با اینکه اینقدر مراقب بودم هر کس بغلت میکرد کلا رو از سرت در میاورد و همون باد خوردن باعث شد دوباه سرما بخوری ایندفعه خیلی بدتر از قبل سرا خورده بودی و دارویی که دکتر بهت داده بود خوبت نمیکرد و سرفه های خیلی وحشتناک میزدی شبا ...
28 اسفند 1395

رویش مرواریدای خوشگلت ...

سلام سلام صد تا سلام من اومدم با دندونام میخوام نشونتون بدم  صاحب مروارید شدم  یواش یواش و بیصدا  شدم جز کباب خورا   سه شنبه شب داشتم به پسری با لیوان اب میدادم که صدایی شبیه صدای دندون به لیوان میخورد ذوق زدم و از جا پریدم و به بابایی گفتم پسرمون دندون در اورده ببین صداشو .... بابایی بهم گفت نه فکر میکنم توهم زدی ها ... اخه من که صدایی نمیشنوم ... ولی من میشنیدم ... میدونستم این صدای دندوناته اون شب هر کار کردم دهنت و باز نکردی که ببینم واقعا دندونات اومده و به بابایی ثابت کنم دیگه از خیالش اومدم بیرون تا اینکه امروز  صبح که سر کار بودم بابایی زنگ زد و گفت که دن...
19 اسفند 1395

رفتن پیش بابا صلاحی

پنجشنبه صبح دوباره رفتیم جنت اباد پیش بابا صلاحی تو راه خیلی اذیت شدی هم اینکه افتاب بود و هم اینکه انگاری تو جاده ناراحت بودی ... هیچی نمیخوردی جز شیرخودم تا اینکه جایی نگه داشتیم و اونجا نشوندمت روی ماشین و سرگرم دیدن موتور و ماشین هایی که رد میشدن شدی و تمام حریره هایی که برا درست کرده بودم رو خوردی و موقعی که باز راه افتادیم راحت تو بغلم خوابیدی ... اونجا بازم اینقدر خندیدی و روی خوش به همه نشون دادی که همه عاشقت شدن ... فدای اون لبای پر خندت مامان ...  
14 اسفند 1395

9 ماهگی پسری

یک ماه دیگه هم گذشت ... اینقدر کارات و یشرفتات زیاد شده که دوست داره این روزا خیلی خیلی خیلی کند تر بگذره و هر روز بیشتر از کارات لذت ببرم و ذوق کنم ... پسریه من 9 ماهه که تو اغوشمه و خونمون رو گرمتر از قبل کرده پسری میتونه دیگه کامل چهار دست و پا بره و خودش میشینه و حتی برای چند دقیقه روی پاهای خودش می ایسته ... وقتی میگیم ممه سریع برمیگرده و دنبال من میگرده و تا منو میبینه با سرعت تمام به سمتم میاد حتی وقتایی که خیلی سیره ... این روزا بیشتر از قبل بهم وابسته شده و تا میام لباس بپوشم حتی بغل بابایی هم نمیمونه و میخواد بیاد پیشم و من باید توی همون حالت که بغلمه لباسامو بپوشم ... عاشق اینه که براش بخندیم هنوزم که...
10 اسفند 1395

چهار دست پا رفتن جیگرم

  پسریه مامان از دیروز چهار دست و پا رفتن رو شروع کرده از چند روز قبل همش خودش رو روی ماشین قرمزش مینداخت و با کمک اون میرفت جلو و پا میزد دیروز که یکمی میرفت و سریع خودش رو به حالت خزیدن میکرد و بازم میخزید انگاری فکر میکنی با خزیدن زودتر میتونی خودت رو به وسایل برسونی ... امروز خیلی بیشتر رفت ولی هنوز خزیدن رو دوست داری ... چقدر ذوق این چهار دست و پارفتنت رو کردم و داد و فریاد راه انداختم و تو هم با ذوقم دستاتو تکون میدادی و همراه من اواز میخوندی ... مرسی مامان که منو به ارزوم رسوندی و بالاخره چهار دست و پا رفتی مامانی ... عاشق اینجور رفتنتم عاشق توام پسری ... عشق کوچولوی مامان وقتی میخزی اینقدر خوشگل یه ...
6 اسفند 1395