پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

سفارش تخت و کمد پسر طلای مامان

چهارشنبه شب دوباره چهار نفری راهی خیابون ها شدیم که برای تخت و کمد پسرم ببینیم و سفارش بدیم ... توی خرید خیلی دو دل بودیم دلم میخواست تختش ماشینی باشه ولی از سرویس کمد و این چیزاش زیاد خوشم نمیومد .... با هیچی هم نمیشد وسایلش رو ست کرد ... ولی بالاخره با هزار تا بالا و پایین کردن بالاخره همون تخت ماشینی خیلی خوشگل سفید و آبی رو با ست کمد خودش انتخاب کردیم و سفارشش رو دادیم قرار شد برای 5 اسفند برامون بیارن و وصلش کنن ... اخ الهی دورت بگردم مامانی کی بشه خودت ذوق کنی با وسایلات عزیزدلم
11 بهمن 1394

پرونده بهداشت

یکشنبه 4 بهمن ماه صبح از اداره پاس گرفتم و با مامان فهیمه رفتیم بهداشت کنار خونشون که برامون یه پرونده درست کنه و هر وقت اونجا هم برای صدای قلب و قد و وزن بریم و یه چکاب بشیم اولش برامون پرونده باز نمیکرد و میگفت باید توی محله خودتون باشه ... ما هم چون این نزدیک بهداشت بهمون بود یه دروغ مصلحتی گفتیم ... اونا هم سرسخت باور نمیکردن ... من خیلی قاطعانه گفتم خوب ما طبقه بالای خونه مامانم اینا میشینیم بالاخره خانم بهداشت برامون پرونده درست کرد ... یعنی وقتی به دنیا اومدی جیگرطلای مامان باید واکسن ها و قطره و قد و وزنت رو همینجا بریم و انجام بدیم فدای تو کوچولوی مامان بشم اونجا بازم صدای قلبت رو شنیدم ... اگرچه اولش حسابی جوشم...
11 بهمن 1394

بدون عنوان

بعد از اینکه از بندر اومدیم بازم مامانی برا نی نی جیگرمون لباس خرید یه ست خیلی خیلی خوشگل که من از الان هوس کردیم که نی نی فسقلی بود و من تنش میکردم و همش قربون صدقش میرفتم جیگرشو بشم که یکی یدونمه بعد که مامانی فهیمه رسیده بود خونه عکس لباساش رو برام فرستاده بود و میگفت برای پسرت لباس خریدم و من با دیدنشون کلی ذوق کردم   شنبه 3 بهمن هم که رفته بودیم برای خرید تخت و کمد و توی سیسمونی های دیگه بگردیم یه تشک و متکای خرسی خیلی خوشکل برای پسر نازم خریدیم ... اونروز من مواظب نبودم و توی جوی آب خیلی محکم خوردم زمین ... اینقدر پهلوی راستم درد گرفته بود و ترسیده بودم که یه وقت برای نی نی فسقلیم اتفاقی افتاده باشه ....
11 بهمن 1394

بازم خرید برای قند عسلم

سه شنبه 29 بهمن خیلی یه دفعه ای تصمیم گرفتیم که بریم قشم و برای نازدونم خرید کنیم اخ که حس و حالی داره خرید برای یکی یدونم ... این اولین مسافرت من با پسر عزیزم بود الهی دورش بگردم که اصلا تو دلم یه ذره اذیت نکرد میدونم وقتی اومدی هم اذیت نمیکنی جیگر مامانی ساعت نزدیک 8 شب بود که حرکت کردیم با مامان فهیمه و ناناز این اولین باری بود که میخواستیم با لندیگراف بریم قشم و ماشینمون رو هم ببریمپ قبلا همیشه خودمون با لنج میرفتیم و ماشین بندر میموند ... تو راه همه نگران تو فسقلی بودن مامانی که یه وقت خسته نشی تو دلم و جات راحت باشه حسابی توی پاساژا کشتیم و من هر جا خسته میشدم بابایی دستم رو میگرفت و یه صندلی پیدا میکرد که بش...
11 بهمن 1394

تو یک معجزه ای

میلیون ها سال است که زن ها حامله می شوند و شکم هایشان می شود خانه موجودی دیگر. میلیون ها سال است که آدم های دیگر شاهد بارداری و زاییدن زنان هستند، اما هنوز هیچکس به آن عادت نکرده است. نه خود زن های حامله و نه رهگذرها. مردم دوست دارند به زن های باردار لبخند بزنند و مراقبشان باشند. انگار شکم های بزرگ و موجودات درونشان هیچ وقت عادی و تکراری نمی شوند. جداً چقدر عجیب است نفس کشیدن کسی زیر پوست تو. چقدر عجیب است تماشای تکان خوردنش و چقدر عجیب است دلبسته شدن به موجودی که ساکن دنیایی دیگر است. یک چیزهایی هیچ وقت عادی نمی شود. بچه دار شدن مثل یک جادوست. مثل ...
8 بهمن 1394

لباس جدید ...

پسر طلای من این روزا هر صبح لگد میزنه و دل مامانیش رو شاد میکنه ... الهی قربونش برم که عزیزه مامانیه ... دیروز صبح من که سرکار بودم مامان فهیمه و خاله نازنین و مادرجون با هم رفته بودن بیرون و برای پسر جیگر منم لباس خریده بودن و از ذوقشون عکسش رو توی واتس آپ برام میفرستن و میگن ببین چه لباسایی برای نی نی خریدیم .... قربون تو ریزه میزه خودم بشم ... اخ که وقتی که این لباسارو تنت کنیم چه جیگری میشی خوشگل مامانی ...
29 دی 1394

حس اولین لگدای یدونه کوچولوم

دیشب وقتی لم داده بودم و داشتم توی اینستاگرام چرخ میزدم یه دفعه یه  ضربه ی محکم پایین دلم احساس کردم ... اصلا توی خیال نبودم و درست مثل پریدن مژه بود که من فک کردم یه چیز عادیه و بهش توجی نکردم ... تا اینکه اون ضربه ها دوباره و سه باره تکرار شدن و یکی از یکی محکم تر ... یه حس و لذت خاصی داشت و تا حسش میکردم دلم میریخت پایین ... حس اینکه ای لگدای کوچولوی نی نی ناز منه که ابراز وجود میکنه .... قشنگترین لحظه ی عمرم بود وقتی اونارو حس میکردم و دوباره منتظر میموندم که تکرار بشن وقتی به بابایی گفتم اونم ذوق کرد و دستش رو میزاشت رو دلم که حسش کنه ولی این کوچولوی شیطون میفهمید و اصلا حاضر نبود خودشو نشون بابا امیرش بده ... ...
27 دی 1394

اولین خرید سیسمونی برای گل پسرم

سلام خوشگل مامانی ... دیشب خودتم حتما متوجه شدی عشق من که یه دفعه تصمیم گرفتیم بریم برات خرید کنیم اخ اینقد هممون ذوق کرده بودیم ... نمیدونم تو هم اونجا تو دلم داشتی ذوق میکردی و خوشحال بودی یا نه وقتی تو مغازه اون لباسای کوچولو موچولو رو میدیدیم گیج شده بودیم اصلا نمیدونستیم کدو انتخاب کنیم خاله نازنین که هی میگفت این خوشگله اون خوشگله ... اخرشم با یه عالمه لباس برگشتیم خونه  دیروز نزدیک 250 تومن مامان فهیمه برای فسقلیمون خرید کرد و به هر کدومش هممون یه عالمه نگاه میکردیم و قربون صدقه ی تو پسر نازم میرفتیم ... اخری هم که اومدیم خونه خاله نازنین که نزاشت لباسارو من بیارم خونه ... گفت تو خود فسقلی رو تو دلت داری لباس...
24 دی 1394

سونوی آنومالی و دومین دیدار

سلام یکی یدونه من خوبی؟ جات خوبه نفسیه مامان ؟ تو دل مامانی راحت هستی عشق من ؟ چهارشنبه همونطور که گفته بود وعده ی دیدار من و تو بود فسقلی مامان ظهر ساعت 1.30 از اداره بیرون زدم که زودتر خونه برسم و یه نهار توپ بخورم که گشنه نباشیم و تو قشنگ توی سونو معلوم باشی ... برای اینکه تو فینگیلی من پاهات رو باز کنی و بفهمیم چی هستی میگفتن باید یه چیز شیرین بخورم که من دوتا بستنی زمستونی و یه عالمه شکلات نوتلا خوردم که تو عزیزدلم کیف کنی و خوشت بیاد و به ما نشون بدی چی هستی مامانی گلم ساعت نزدیک سه بود که من و بابا امیر و مامان فهیمه سه تایی راهی ساختمان آراد دکتر ناظمی شدیم از اونجایی که فقط یه نامه داشتیم و منشی حسابی بدجن...
22 دی 1394

وعده دیدار ما 16 دی ماه

فسقلی مامانی سلام ... خوبی مامان جون ؟ جات راحته ... اونجا گرم و نرم هست ؟؟؟ فسقلیه من میدونی الان 4 شبه که حس میکنم وقتی دراز میکشم و دستم رو روی دلم میزارم تا نازت بکنم تو هم تکون میخوری ... تکون هات رو واضح نمیفهمم ولی همین حس نبض نبضی که توی دستم احساس میکنم یه حس فوق العاده آرامشبخشیه ... از وقتی اومدی تو دلم خیلی رفتارم تغییر کرده مامان جونی ... خیلی صبورتر شدم خیلی مهربونتر و دلم بیشتر از پیش پر از عشق شده یکی یدونه مامان عزیزوم بابات این روزا خیلی نا آرومه حس میکنم برای اومدن تو دلهره داره ... نمیدونم چطوری آرومش کنم ولی هر روز و هر روز کلی باهاش حرف میزنم که این دلهره ها از وجودش بیرون بره میدونم این دلهره...
3 دی 1394