پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

آزمایش غربالگردی دوم

الان 16 هفته و دو روزه که فسقلی با منه ... یعنی 114 روز ... دیروز صبح با امیرم قرار بود ساعت 6 بیدار شیم و بریم برای آزمایش ولی دوتامون خواب افتادیم و وقتی بیدار شدیم ساعت 7 بود ... امیرم باید میرفت دانشگاه و منم اداره ... قرار شد که برای سه شنبه بزاریمش وقتی رفتیم بیرون و دیدیم بارون باریده ... من ذوق کردم بوی بارون یه حس خیلی خوب بهم داد ... همون لحظه به بابایی گفتم امروز تو منو برسون آزادی و خودم میخوام پیاده برم آزمایشگاه ... میخوام از این هوا لذت ببرم هر جوری بود راضیش کردم ... همون جور پیاده و دو کورس یا تاکسی رفتم دفترم رو که به آزمایشگاه برای نوبت دهی دادم گفت باید آخرین سونو رو هم بدی ... هر چی بهش گفتم...
1 دی 1394

لباسای متبرک برای تو عزیزترینم ...

مامان جونی میدونی الان سه دست لباس داری که هر کدومشون از سه جای تبرک شده  ست یکی از حرم امام رضا که من و بابا امیرت برای ماه عسلمون رفته بودیم و اونجا یه دست لباس پسرونه برات خریدیم و با بابا امیر رفتیم و تبرکش کردیم توی حرم امام رضا و دومین لباست که هم میتونه دخترونه باشه و هم پسرونه رو وقتی که رفته بودیم برای کارای فارغ التحصیلیم اراک و برای زیارت قم هم رفتیم اونجا توی حرم حضرت معصومه خریدیم و همونجا تبرکش کردیم و سومی هم که خیلی ذوق کردم وقتی برات اوردنش رو شوهر همسایمون که برای اربعین کربلا رفته بود یه لباس زمستونی برات از کربلا آورده و تبرک کرده فدات شم ... اینم از باطن پام خودت بوده عزیزم که هنوز نیومده تبرک ش...
28 آذر 1394

قرار ما 30 دی ماه

سلام فسقلیه مامان الهی مامان فدات شه خوبی عزیزدلم ؟ جات گرم و راحته ؟ مامانی اذیتت که نمیکنم ها ؟؟؟ دیروز عصر قرار بود بریم دوباره مطب سونوگرافی و ببینیم میشه با هر ترفندی شده یه وقت توی هفته ی هجدهم بگیریم یا نه؟؟؟ که بازم موفق نشدیم و هیچکاری از دستمون برنیومد ... دیگه مجبور شدیم بریم مطب دکتر مدرس نژاد و از اون بپرسیم که آیا اشکالی نداره هفته ی بیستم سونوی آنومالی رو انجام بدیم یا اینکه یه سونوگراف دیگه معرفی کنه که دکتر گفت نه مشکلی نیست و همون هفته ی بیستم برین برای سونوی آنومالی ... واااااااای یعنی باید تا 30 دی ماه صبر کنم تا ببینیم تو نی نی گلوی ما چی هستی الهی من دورت بگردم خیلی دوست دارم زوده زود بدونم چی...
26 آذر 1394

تولد مامان نسیمت ...

مامانی جونم الان که وبلاگت رو نگاه میکنم عدد سه ماه و 16 روز رو نشون میده سه ماهی که با عشق گذشت برام سه ماهی که اینقدر با بودنت توی دلم عشق بازی کردم که سرشارم از خوشی ... سه ماهی که به تندی برق و باد گذشت ... امروز 15 هفته و دو روزه که توی دل مامانی جا خوش کردی و من و بابایی با بودنت عشق تو دلمون خیلی بیشتر و بیشتر شد ... هفته ی 16 باید بریم یه آزمایش و هفته ی 18 هم دکتر برامون سونوی آنومالی نوشته ... که همون خانم دکتری که سونوی ان تی نوشته رفتیم وقت بگیریم که تمام وقتاش پر بود و نتونستیم وقت بگیریم حالا معلوم نیست که چکار کنیم مامان جونی ... میدونی فسقلی مامان تولدم 21 آذر بود که کلی همه سوپ...
23 آذر 1394

سونوی سلامت NT و آزمایش غربالگری

برای سوم آذر یعنی سه شنبه وقت سونوی NT داشتیم مامان جونی سونویی برای نشون دادن سلامت تو عزیزدل من ... روز قبلش که داشتم با دوستم اس میدادیم فهمیدم که با این سونو باید یه آزمایش هم بدم آزمایش غربالگری که دکتر هیچی توی دفترچم ننوشته بود ... همون موقع به مامانم زنگ زد و قرار شد که عصر با بابایی امیر برن و به دکتر بگن که بنویسه آخه مامانی اون روز من باید اضافه کاری میموندم و کارای عقب مونده اداره رو انجام میدادم ... اون روز دکتر برامون آزمایش هم نوشت و گفت چون دفتر برگه نداشت گفتم وقتی دفترت رو عوض کردی بنویسم که یادش رفته بود ... فردا صبحش برای اینکه کارمون جلوتر بیوفته با باباییی امیر رفتیم آزمایشگاه ... وقتی گفتیم آزما...
23 آذر 1394

حس اولین نشونه های بودن تو ...

از اول محرم یعنی 23 مهر ماه  حالت خستگی و خواب آلودگی رو کامل توی وجودم حس میکردم ... اشتهام حسابی کور شده و چیزی نمیتونستم بخورم ... به زور بابا امیر و مامانی خودم بود که چیزی توی دهنم میکردم و خودمو مجبور به خوردن میکردم بیشتر شبا اصلا میلی به خوردن شام نداشتم و فقط برای بابایی امیر غذا آماده میکردم و کنارش مینشستم که بتونه بخوره و حس نکنه تنهاست ... از همون روز اول محرم بابا امیر میرفت عزاداری و بعضی شبا منم همراش میرفتم چقدر این عزاداری سه نفره برامون لذت بخشه مامانی باورت نمیشه همیشه آرزوی روزی داشتم که بابا امیر برم عزاداری و الان هم با بابا امیر بودم و هم تو توی دل خودم ... عاشق کشک و آلو و تمام چیزای ترشم...
23 آذر 1394

صدای قلب تو... نفس من ...

بعد از اینکه فهمیدم هستی دکتر برامون یه پرونده تشکیل داد و تو شدی جزئی از زندگی من و بابا امیرت ... پروندت رو توی یه پوشه ی آبی که بابا امیر برامون خریده بود گذاشتم و هر دفعه با دیدنش کلی ذوق تمام وجودم رو فرا میگیره ... هفته ی هفتم بود که برای شنیدن صدای قلبت رفتم سونو ... بعد از ساعتها منشی صدامون زد و باید میرفتم داخل ... با ذوق کفشام رو در آوردم و روی تخت دراز کشیدم و لباسم رو زدم بالا خیلی برای شنیدن صدای قلبت منتظر بودم هر چی منتظر شدم صدایی نیومد ... پیش خودم کلی نگران شدم ... گفتم نکنه بگه که قلبی تشکیل نشده ... هزار تا فکر توی سرم میچرخید ... که دیدم کار دکتر تموم شد و باید بلند میشدم دلم رو به دریا زدم و ...
23 آذر 1394

وجود تو ...

نمیدونم از کجا بنویسم نمیدونم از چی بنویسم ... و از کجا شروع کنم ... میرم به اون روزی که قرار گذاشته بودیم با مامان باباییت بریم بیرون و از قضا همون روز هم من تا ساعت 8 سرکار بودم ... اون شب یکشنه 5 مهر ماه بود که من بعد که از سرکار خلاص شدم و خواستم بیام خونه ... اول مستقیم رفتم داروخونه و یه بی بی چک گرفتم ... اون شب نمیدونم چطورم شده بود که دلم خیلی گرفته بود خیلی زیاد ... اصلا همیشه پاییز همینطوره همیشه با اومدنش احساس بدی دارم همیشه دلم میگیره همیشه اشکام سرازیره شاید چون عزیزترین کسم داداشم رو همین فصل ازم گرفت ... اون شب تا رسیدم خونه و بی بی چک رو گذاشتم دیدم منفی و همونجا گذاشتمش ... اصلا همین بهونه ای شد برا...
21 مهر 1394

دوست دارم باشی ...

دلم میخواد تو دلم باشی دلم میخواد از این ماه خبر خوبی داشته باشم دلم میخواد این ماه یه خبر خوشحالی باشه ولی مگه میشه بدون هیچی ... دلم خیلی تورو میخواد مامانی بهم قول بده زود بیای تو دل مامانی و غافلگیرم کنی دلم میخواد پیش من باشی کنارم با من مامانی خیلی دلم وجودت رو میخواد    
2 شهريور 1394

راضی شدن امیرم

توی این مدت همش عکس نی نی و کلیپ نی نی و این چیزا به امیرم نشون میدادم حس میکردم اونم مثل من ذوق  نی نی داشتن رو داره دیشب بدون اینکه من حرفی بزنم امیرم گفت که راضیه کم کم تصمیم دعوت کردن یه فرشته رو بگیریم چقدر خوشحال شدم وقتی این رو گفت ... چقدر این حرفش ذوق زدم کرد حالا دیشب  با اینکه کلی خسته بودم از خوشحالی خوابم نمیبرد ... مامانی ... نی نی کوچولوی من ... فسقلیه من ... تو هم ناز نکنی ها خودت بهم قول بده که وقتی دعوتت کردیم زودی بیای تو دلم و منو خوشحال کنی فندق کوچولوی مامان ... خیلی چشم انتظارتم ... تو منتظرم نزاری ها اخ چقدر ذوق دارم برای وقتی که بغلت کنم ... برای وقتی که بوست کنم نوازشت کنم چقدر د...
22 مرداد 1394