پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 21 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه سن داره

پسر طلای مامان و بابا

سونوی سلامت NT و آزمایش غربالگری

برای سوم آذر یعنی سه شنبه وقت سونوی NT داشتیم مامان جونی سونویی برای نشون دادن سلامت تو عزیزدل من ... روز قبلش که داشتم با دوستم اس میدادیم فهمیدم که با این سونو باید یه آزمایش هم بدم آزمایش غربالگری که دکتر هیچی توی دفترچم ننوشته بود ... همون موقع به مامانم زنگ زد و قرار شد که عصر با بابایی امیر برن و به دکتر بگن که بنویسه آخه مامانی اون روز من باید اضافه کاری میموندم و کارای عقب مونده اداره رو انجام میدادم ... اون روز دکتر برامون آزمایش هم نوشت و گفت چون دفتر برگه نداشت گفتم وقتی دفترت رو عوض کردی بنویسم که یادش رفته بود ... فردا صبحش برای اینکه کارمون جلوتر بیوفته با باباییی امیر رفتیم آزمایشگاه ... وقتی گفتیم آزما...
23 آذر 1394

حس اولین نشونه های بودن تو ...

از اول محرم یعنی 23 مهر ماه  حالت خستگی و خواب آلودگی رو کامل توی وجودم حس میکردم ... اشتهام حسابی کور شده و چیزی نمیتونستم بخورم ... به زور بابا امیر و مامانی خودم بود که چیزی توی دهنم میکردم و خودمو مجبور به خوردن میکردم بیشتر شبا اصلا میلی به خوردن شام نداشتم و فقط برای بابایی امیر غذا آماده میکردم و کنارش مینشستم که بتونه بخوره و حس نکنه تنهاست ... از همون روز اول محرم بابا امیر میرفت عزاداری و بعضی شبا منم همراش میرفتم چقدر این عزاداری سه نفره برامون لذت بخشه مامانی باورت نمیشه همیشه آرزوی روزی داشتم که بابا امیر برم عزاداری و الان هم با بابا امیر بودم و هم تو توی دل خودم ... عاشق کشک و آلو و تمام چیزای ترشم...
23 آذر 1394

صدای قلب تو... نفس من ...

بعد از اینکه فهمیدم هستی دکتر برامون یه پرونده تشکیل داد و تو شدی جزئی از زندگی من و بابا امیرت ... پروندت رو توی یه پوشه ی آبی که بابا امیر برامون خریده بود گذاشتم و هر دفعه با دیدنش کلی ذوق تمام وجودم رو فرا میگیره ... هفته ی هفتم بود که برای شنیدن صدای قلبت رفتم سونو ... بعد از ساعتها منشی صدامون زد و باید میرفتم داخل ... با ذوق کفشام رو در آوردم و روی تخت دراز کشیدم و لباسم رو زدم بالا خیلی برای شنیدن صدای قلبت منتظر بودم هر چی منتظر شدم صدایی نیومد ... پیش خودم کلی نگران شدم ... گفتم نکنه بگه که قلبی تشکیل نشده ... هزار تا فکر توی سرم میچرخید ... که دیدم کار دکتر تموم شد و باید بلند میشدم دلم رو به دریا زدم و ...
23 آذر 1394

وجود تو ...

نمیدونم از کجا بنویسم نمیدونم از چی بنویسم ... و از کجا شروع کنم ... میرم به اون روزی که قرار گذاشته بودیم با مامان باباییت بریم بیرون و از قضا همون روز هم من تا ساعت 8 سرکار بودم ... اون شب یکشنه 5 مهر ماه بود که من بعد که از سرکار خلاص شدم و خواستم بیام خونه ... اول مستقیم رفتم داروخونه و یه بی بی چک گرفتم ... اون شب نمیدونم چطورم شده بود که دلم خیلی گرفته بود خیلی زیاد ... اصلا همیشه پاییز همینطوره همیشه با اومدنش احساس بدی دارم همیشه دلم میگیره همیشه اشکام سرازیره شاید چون عزیزترین کسم داداشم رو همین فصل ازم گرفت ... اون شب تا رسیدم خونه و بی بی چک رو گذاشتم دیدم منفی و همونجا گذاشتمش ... اصلا همین بهونه ای شد برا...
21 مهر 1394

دوست دارم باشی ...

دلم میخواد تو دلم باشی دلم میخواد از این ماه خبر خوبی داشته باشم دلم میخواد این ماه یه خبر خوشحالی باشه ولی مگه میشه بدون هیچی ... دلم خیلی تورو میخواد مامانی بهم قول بده زود بیای تو دل مامانی و غافلگیرم کنی دلم میخواد پیش من باشی کنارم با من مامانی خیلی دلم وجودت رو میخواد    
2 شهريور 1394

راضی شدن امیرم

توی این مدت همش عکس نی نی و کلیپ نی نی و این چیزا به امیرم نشون میدادم حس میکردم اونم مثل من ذوق  نی نی داشتن رو داره دیشب بدون اینکه من حرفی بزنم امیرم گفت که راضیه کم کم تصمیم دعوت کردن یه فرشته رو بگیریم چقدر خوشحال شدم وقتی این رو گفت ... چقدر این حرفش ذوق زدم کرد حالا دیشب  با اینکه کلی خسته بودم از خوشحالی خوابم نمیبرد ... مامانی ... نی نی کوچولوی من ... فسقلیه من ... تو هم ناز نکنی ها خودت بهم قول بده که وقتی دعوتت کردیم زودی بیای تو دلم و منو خوشحال کنی فندق کوچولوی مامان ... خیلی چشم انتظارتم ... تو منتظرم نزاری ها اخ چقدر ذوق دارم برای وقتی که بغلت کنم ... برای وقتی که بوست کنم نوازشت کنم چقدر د...
22 مرداد 1394

آرزوی من

چقدر دلم این روزا تورو میخواد جوجه کوچولوی من حس میکنم کنارم یه موجود کوچولو که از پوست و گوشت خودمه خیلی خالیه ... دیشب کلی با امیرم در این مورد حرف زدم از اینکه دلم میخواد یه نی نی کوچولو داشته باشیم اینجور که معلومه بابایی هم خیلی دوست داره که تورو داشته باشیم ولی خوب اون مثل من احساساتی نیست دلش میخواد که یه خورده شرایط زندگیمون ثابت بشه بعد تورو دعوت کنیم خیلی دلم میخواست این ماه نی نی کوچولومون رو دعوت کنیم ولی بابایی به شدت مخالفه میگه حالا از ماه بعد ممکنه تصمیمم عوض شه ... جوجه کوچولوی من خودت یه کاری کن بابایی زودتر تصمیم بگیره که تو بیای پیشمون  
15 مرداد 1394

چقدر دوست داشتم که بودی

با اینکه اصلا این ماه هیچ اقدامی برای داشتنش نکرده بودیم ... با اینکه میدونستم همش و همش محافظت شده بود ... با اینکه میدونستم امکان نداره ولی اون ته ته دلم میخواستم که باشه میخواستم که داشته باشمش وقتی دیروز به کسی این توهمم رو نگفتم و با هزار ترفند و کلک خریدن شامپو رفتم داروخونه و یه بی بی چک گرفتم و خواستم وجود تورو بهم نشون بده ... ولی نبودی منفی بود منفیه منفی ... دلم میخواست که باشه ... دلم میخواست که خدا اونو برا ما خواسته باشه و همینجوری یهویی بیاد ... تا خود صبح هی میرفتم بی بی چک رو از تو اشغالی بر میداشتم و نگاش میکردم ولی منفی بود دیگه ... انگاری به زور میخواستم مثبت باشه ... انگاری بی چک و چون...
5 مرداد 1394

حس وجود تو ...

امروز یه حس عجیب و غریبی درونم دارم نمیدونم با اینکه اصلا قصد دعوت کردنت رو نداشتیم و بابایی هنوز راضی نیست و منتظر خوب شدن شرایط زندگیمونیم حس میکنم توی وجودمی توهمه ؟؟؟ معلومه که یه توهمه ... اخه ما خیلی مواظب بودیم و اصلا امکان نداره که تورو داشته باشم ولی حسی که امروز تو وجودم دارم یه جوریه ... احساس سرگیجه احساس بی حالی و حتی اینکه نفسهام کند و کندتر شده ... نفس کشیدن امروز برام خیلی سخته خیلی ... نمیدونم چرا قلبم اینجوری به شماره افتاده ... نمیدونم چرا اینجوری نفس نفس میزنم ... حتی نمیدونم چرا با اینکه امروز صبح امیرم قبل از اومدنم سر کار برام نسکافه درست کرده بود و خوردم اینجور بیحال و خواب  الود و کسلم...
4 مرداد 1394