پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 21 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه سن داره

پسر طلای مامان و بابا

ثمره ی عشق ما

دوشنبه 10 خرداد سال 1395 مصادف با 22 شعبان 1437 هجری قمری و 29 می 2016 میلادی در بیمارستان ارجمند به دست خانم دکتر مدرس نژاد ثمره عشق 10 ساله ی  ما پا به این دنیا گذاشت که اسمش رو ایلیا گذاشتیم ایلیا طلای ما با وزن 3170 و قد 49 و دور سر 34 سانت گروه خونی پسری +O   مثل گروه خونی من  با موهای مشکی پر پشت و شباهت خیلی خیلی زیاد به بابا امیرش عشق دوم مامان نسیم و بابا امیرش شد.  
25 مرداد 1395

خاطره زایمان 3

اون شب تا صبح نه من خوابم برد نه مامانم نه حتی امیرم که توی خونه بود بهم زنگ میزد اشک میریختم ... به هم اس میدادیم و من با اشک مینوشتم اون شب برام به اندازه صد سال گذشت نسیمی که میخواست پسرش رو اولین نفر ببینه حالا  همه پسرش رو دیده بودن جز خودش فقط عکسش رو دیده بودم ... با اون سرمی که دست پسرم بود الهی بمیرم ... نوشتن از حال و روزم توی اون روز محاله ... ساعت یک نصف شب بود که من و مامانم کنار هم اشک میریختیم مامانم یه لحظه رفت ایستگاه پرستاری که دید دکترم اومده بیمارستان به دکترم گفت و اون تعجب کرده بود گفته بود که پسرم حالش خوب بوده به دنیاش اوردم گفته بود حسابی گریه کرده ولی چرا اخه برده بودنش بخش نوزادان ...
18 مرداد 1395

خاطره زایمان 2

اون روز یعنی یکشنبه نهم خرداد ماه تاعصرش به گریه و غصه خوردن گذشت و حتی انتظار ... ولی دیگه کم کم با حرفای امیرم و دلداریاش روحیه خودم رو خوب کردم و باید اماده میشدم برای فرداش که برم بیمارستان اون شب اخرین شبی بود که من و بابایی با هم تنها بودیم و از اون به بعدش نی نی کوچولو بهمون اضافه میشد کلی در مورد فندقمون و ایندمون و حتی مرور گذشته با هم حرف زدیم ... مامان فهیمه گفته بودیم که پول بزارم زیر متکام و فرداش موقع رفتن صدقه بدیم ... اون شب تا نیمه های شب بیدار بودم و به تمام این نه ماه و این سه روز اخر فکر میکردم نمیدونم کی خوابم برد ساعت شش با صدای زنگ ساعت موبایل بیدار شدیم ... دیگه همه چیز رو فراموش کردم و با روحی...
18 مرداد 1395

خاطره زایمان 1

الان که دارم برات مینویسم دو ماه و هفت روزه که پیشمونی و از لحظه لحظه بونت کنارمون لذت میبریم هفته های اخر بارداری رو میگذروندم و همش منتظر بودم دردی چیزی شروع بشه که برم بیمارستان و گل پسرم رو دنیا بیارم ولی دریغ از حتی یه ذره درد ... هفته های آخر برعکس حرفایی که بقیه میزدن و میگفتن که دیر میگذره برای من داشت مثل برق و باد میگذشت ... از یه طرف دوست داشتم بگذره و زودتر صورت ماه پسرم رو ببینم و از طرف دیگه دلم میخواست کند کند بگذره تا بیشتر طعم بودنت توی دلم رو مزه مزه کنم ... عاشق لگدزدنات بودم عاشق اون لحظه ای که دلم بالا و پایین میشد و حتی عاشق سکسکه هات ... شاید همینا باعث میشد که حس کنم داره تند و  تند میگذره ... ا...
18 مرداد 1395

آخرین شب

اصلا خواب به چشام نمیاد امشب شب آخر بارداریمه شب اخری که تو رو تو دلم حس میکنم 9 ماه انتظار شیرینی که داشتم امشب تموم میشه... این همه انتظارش رو کشیدم ولی امشب حسابی استرس دارم ... هیچوقت فکر نمیکردم آخرش ایجوری بشه و یه شب تا صبح اینجوری منتظرت باشم که فرداش بغلت بگیرم همیشه توی ذهنم تصور میکردم خیلی یهویی با فشار درد شیرینی که نوید اینکه  داره میاد میرم بیمارستان و پسری رو بغلم میزارن... ولی قسمت این بود که بدونم کی وقتش رسیده ... باور اینکه فردا بغلم میدنش و باید شیرش بدم برام غیر قابل تصوره ... 9 ماه منتظر بودم 9 ماه مراقبش بودم 9 ماه با صدای قلبش نفس کشیدم  9 ماه باهاش حرف زدم 9 ماه توی ذهنم تصورش کردم ......
9 خرداد 1395

خواب بابا امیر ...

پسر کوچولوی من خوبی مامان ؟ چکار میکنی تو دلم؟ جات راحته یا الان دیگه خیلی تنگ شده جات؟ دلت میخواد بیای تو بغل مامانی؟ فقط 5 هفته دیگه مونده فقط و فقط پنج هفته ... هنوز خودم باورم نمیشه ... اگه خودت عجله داشته باشی که کمتر از چهار هفته دیگه تو بغلمی ... قربون اون لگد زدنات بشم که دل منو بالا و پایین میکنی فدای اون مشتت بشم که همیشه درازش میکنی و میاد تو پهلوم و من لمسش میکنم یعنی قشنگ مشتت رو لمس میکنم ها مامانی ... تو دست منو حس میکنی میزارم روی مشتت ؟ اولا که دوست نداشتی دست بزارم و سریع تا دست میزاشتم خودتو جمع و جور میکردی ولی الانا وقتی لمست میکنم انگاری دوست داری ... مشتت رو همینجوری میزاری توی پهلوی چپم باشه...
11 ارديبهشت 1395

هفته 34

34 هفته از با هم بودنمون گذشت ... 34 هفته ای که با هم نفس کشیدیم و تو فسقلی باهام همه جا بودی و هستی ... چقدر لذت بخشه به مادر شدن فکر میکنم ... به اینکه 5 یا خیلی طول بکشه 6 هفته دیگه تو توی بغلمی ... این روزا برای سالم بودنت یه عالمه دعا میکنم ... خوب بزار از خودت بگم که حسابی تا دلت بخواد لگدات بیشتر و بیشتر شده همه میگفتن که از ماه هفت به بعد ادم احساس سنگینی میکنه و خیلی کند میگذره ... ولی برای من اینجور نبود ... اینقدر بودن فسقلی توی دلم برام لذت بخشه که اصلا احساس سنگینی نمیکنم برعکس گفته همه روزا داره پشت سر هم میگذره و اصلا نمیفهمم چرا اینقدر روی دور تند رفته به اومدنت که فکر میکنم دلم برای این روزام حسابی...
6 ارديبهشت 1395

سونوی سه بعدی پسر طلای مامان

مامانی اومدم دوباره برات بنویسم برات از این روزای تو عزیزدلم پسر نازم لگدات این روزا خیلی بیشتر شده با حساب خودم امروز رفتیم توی 26 هفته و فقط 14 هفته مونده تا دیدنت و لمس کردن تا اینکه بگیرمت تو بغلم و وجودم سرمست از بوی بدنت بشه یکی یدونم بعد از آزمایش قند چهارشنبه ش رفتیم برای گرفتن جواب و نشون دادن به دکتر توی مطب دکتر نزدیک سه ساعتی معطل شدیم ... برای من که بد نگذشت چون با مامانایی مثل خودم همش حرف زدیم فقط بابایی تنهای توی سالن نشسته بود وقتی نوبتم شد و رفتم داخل دکتر برام بازم صدای قلبت رو گذاشت و چقدر این صدا بهم انرژی داد خدارو شکر گفت هیچ مشکلی ندارم و آزمایش قندم و ادرارم عالیه ... ایشالله که تا آخر این ...
9 اسفند 1394

آزمایش قند خون

دوشنبه اول صبح با بابایی رفتیم آزمایشگاه وچون بابایی کلاس داشت من رو رشوند و خودش رفت به کلاسش برسه و اونجا من و تو توی دلم تنها نشسته بودیم تا نوبتمون بشه یه باز ازم خون گرفتن و بعد باید میرفتم برای ازمایش ادرار ... بعد از اون هم باید دوتا پودر بر میداشتم  هر کدوم رو تو لیوان خالی میکردم و میخوردم از همه شنیده بودم که پودره بدمزه ست ولی وقتی داشتم میریختمش تو لیوان از بوش هوس کرده بودم زود بخورم فک کنم تو دلت میخواست جیگر مامان شربت رو با یه اشتهای فراوون خوردم اینقدر بهم لذت داد که نگو جیگرم بعد از اون هم یک ساعت یک ساعت آزمایش داشتم یعنی 8:25 که اولی رو داده بودم و ناشتا بود بعد 9.25 بعد 10.25 و بعد هم 11.25 ی...
1 اسفند 1394