پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 18 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

تولد پسریه گلم

دیشب یه تولد عالی رو گذروندیم کیکت رو که سفارش داده بودیم مامان کیک تاج بود که گفتیم برای چهارشنبه عصر آماده کنه تا شب خودمون عکس بگیریم و موقعی که مهمون ها میان دغدغه ی عکس تکی و سه نفره و اینارو نداشته باشیم و فقط بخوایم عکس دست جمعی بگیریم اون موقع ولی وقتی بابای رفت تو شیرینی فروشی برگشت و گفت که کیکت رو صورتی زده با تاج طلایی ای وای وقتی رفتم دیدمش دنیا رو سرم خراب شد همون جا اشکام سرازیر شدم ولی تو میخندیدی و اصلا این چیزا برات مهم نبود مامان اصلا چیزی متوجه نمیشدی که مامانی کلی باهاش دعوا کردیم و قرار شد فرداش قنادشون بیاد و رنگش رو عوض کنه ولی من خیلی ناراحت شده بودم و گریه کردم یه عالمه بابایی هم ناراحت و عصب...
12 خرداد 1396

پسریه مامان یک سالش شد

امروز پسر طلام یکسالش شد یک سال گذشت از بودن و بوسیدن وبغل کردنش از لذت بردن از تک تک شیرین کاریاش یکساله مامان که باهات میخندم و گریه میکنم چقدر زود این یکسال گذشت مامانی امروز از اول صبح دارم خاطره ی به دنیا اومدنت رو تو ذهنم ومرور میکنم اونقدر کوچیک بودی مامان ولی الان برای خودت مردی شدی پسر طلام الان بلدی دست دسی کنی بای بای کنی و حتی بایستی هنوز بدون کمک راه نمیری مامان فعلا تا سه چهار قدم میری و میترسی سریع میشینی عاشق آهنگی حتی وقتی برات شعرهای انگلیسی کودکانه رو میزارم باهاش میرقصی مامان عاشق اینی که برات یکی از این موسیقی هارو پخش کنم سریع میری جلو تلویزیون و پاهات رو با ریتمش تکون میدی چهار...
10 خرداد 1396

تنها چند ساعت تا یک سالگی گل پسری

مامانی تو کی اینقدر بزرگ شدی؟ چقدر زود گذشت چقدر تند تند گذشت هنوز باورم نمیشه من مامان یه پسر عزیز و دوست داشتنی یکساله ام پسری که با اومدنش کلی بهم عشق و امید به زندگی داد یعنی فقط چند ساعت دیگه مونده به یکسالگی پسر طلا پارسال این موقع چه استرس و جوشی داشتم برای اومدنت برای سالم دیدنت دلم میخواست اولین نفری که میبینتت خودم باشم ولی نشد ... از ریکاوری که اوردنم بیرون اول سراغ تورو گرفتم اول گفتم بچم کجاست ؟ یعنی اینقدر همه وجودم شدی مامان خدایا شکرت که تورو صحیح و سالم بهم داد تموم استرس های اون روز به دیدنت به بوییدنت می ارزید مامانی تولدت نزدیکه عزیزمن     ...
9 خرداد 1396

دندون سوم ایلیای من

  خبر بدین، به نون،دون ایلیا در آورده دندون   خیلی وقت بود که دندون سوم ایلیا یعنی همون دندون دوم بالاییش جاش خیلی ورم کرده بود و سفید شده بود و ما منتظر بودیم که در بیاد ... تا اینکه من دیروز دیدم بعله دندون خوشگل آقای ایلیای مامان در اومده فداش بشم یکی یدونم تو عزیز مامانی پسرم   ...
30 ارديبهشت 1396

اولین بار تنهایی پسری رو حموم کردم

مامانی سه شنبه عصر تصمیم گرفتم که ببرمت حموم و میخواستم تنهایی امتحان کنم کلی اب بازی کردی این اولین بار بود خودم تنهایی میشستمت چقدر دوتایی اواز خوندیم و خندیدم و لذت بردیم تو عزیزترین پسر دنیایی کاش میشد سر کار نیام و همش از لحظه لحظه بودن با تو لذت ببرم شیرینم
27 ارديبهشت 1396

پله نوردی پسری

ایلیای مامان الان چند وقته که یاد گرفته از پله های اتاق بابا رضا بالا بره اول میره سمت پله ها یه نگاه به پشتش میکنه و سریع میره بالا  و تقریبا یاد گرفتی که از پشت بیای پایین از پله ها وقتی میریم اونجا یا صبحا که اونجایی حسابی عاشق این کار شدی و میری و اتاق بابا رضا رو بهم میریزی مثل اینکه خوشحال میشی که یه چیز جدید کشف کردی بابا رضا هم خیلی ذوق تورو میکنه وقتی میبینه که اینجوری از پله ها بالا میری و میری پیشش دل همه رو با این شیرین کاریات نرم کردی مامان فدای این شیرین و عسل بودنت بشم مامان طلا
20 ارديبهشت 1396

دست دسی کردن ایلیام

پسری طلا از اخرای 10 ماهگیش یعنی اخرای فروردین ماه بود دیگه دست دسی کردن رو هم یاد گرفت مامانی و الانا هر چی براش اهنگ میزاریم یا میگیم افرین پسرم سریع دست میزنه قربون جیگرطلام بشم مامانی همیشه شاد و خوشحال باشی یدونم
15 ارديبهشت 1396

جشن دندونی بعد از تقریبا دو ماه

  ایلیا داره یه دندون  قند میخوره از قندون فرشته ای مهربو ن آورده براش یه دندون آش بخوری نوش جون آش دندون ایلیا جون   وقتی هنوز به دنیا نیومده بودی کلی برات ارزو داشتم مامان اینکه هر جشنی رو برات مفصل بگیرم و از همه چیت عکس داشته باشی و ... ولی واقعا براورده کردن همه اینا خیلی سخته ... نه سخت نیست شاید من تنبل شدم . شاید هم خیلی ضعیف تر از قبل شدم ... شور و انرژی و قوت و توان قبلم خیلی بیشتر بود ... حس میکنم برای توان امروزمه که اینجور ضعی و شکننده ام ... ولی نه برای تو باید بیشتر از قبل انرژی داشته باشم و همه کاری بکنم ... اره مامانی من از یک ماه پیش همه تدارکات رو دیده بودم و کلی ا...
13 ارديبهشت 1396

11 ماهگی پسر طلا

خوشگل مامان 11 ماهه شد ... حسابی پسری شیطون بلا شده ... همون نی نی من که تا 5 ماهگی ساکت و مظلوم بود الان برا خودش یه شیطونی شده که نگو حسابی دقتت زیاد شده مامان تا تلفن زنگ میخوره میخوای بری سمتش و اگرم تلفن به چشمت نخوره به من نگاه میکنی و النگار میخوای بگی که مامانی تلفن وقتی حرف میزنم دلت میخواد تو هم حرف بزنی و گوشی رو از دستم میگیری مامان دوباره عاشق تاب برقیت شدی و تا میخوابونمت توش یه حسی میگیری مامان که عاشقت میشم از هر چی که بگی بالا میری و همش تلاش میکنی پاتو بزاری روی یه چیز و بری بالای مبل و اخرش هم موفق میشی اگه یه وسیله رو هم که بالا ببینی اینقدر دستت رو میکشیو رو سر پنجه هات می ایستی که بالاخره ب...
10 ارديبهشت 1396