پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 29 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

من با تو مادر شدم ...

بچه عجیب ترین موجود دنیاست ، می اید ، مادرت میکند ، عاشقت میکند، رنجی ابدی را در وجودت میکارد، تا اخرین لحظه عمر عاشق نگهت میدارد ، و تمام.....! بگمانم مادر بودن یک نوع دیوانگی است ، وقتی مادر میشوی ، رنجی ابدی به سراغت می اید ، رنجی نشات گرفته از عشق.... مادر که میشوی ، می خواهی جهان را برای فرزندت ارام کنی ، میخواهی بهترینها را از ان او کنی ، وقتی میخزد ،چهار دست و پا میرود ،راه میرود و می دود ، تو فقط تماشایش میکنی و قلبت برایش تند می تپد.... از دردش نفست میگیرد ،روحت از بیماری اش زخمی میشود ، مادر که میشوی ،دیگر هیچ چیز جهان مثل قبل نخواهد بود ، مادر که میشوی ،انسان دیگری میشوی ، انسانی که وجودش پر از عشق و جنون و دیوا...
29 اسفند 1395

فدای دقتت ...

بابایی بعد از چهلم که ریشش رو زد و تو وقتی دیدیش اول جا خوردی و خودت رو کشوندی عقب خیره شده بودی به بابایی و کم کم دستت رو بردی سمت صورتش و کشوندی روی صورتش حسابی که خیالت راحت شد خود باباییه اونوقت رفتی بغلش قربون دقتت بشم مامان
28 اسفند 1395

سرماخوردگی سخت پسری

شنبه چهلم بابا صلاحی بود و با جمعه عصر حرکت کردیم ... این دفعه تو راه راحت تو بغلم خوابیده بودی ... اونجا که رسیدیم با بچه ها کلی بازی کردی ... از همون موقع ها که هنوز سه ماهه بود عاشق بچه کوچولوها بودی ... و با دیدنشون ذوقت رو نشون میدی و دلت میخواد باهاشون بازی کنی اونجا هوا برعکس شهر خودمون گر بود ولی هر از گاهی باد میومد و من برای اینکه بازم سرما نخوری وقتی بیرون میرفتیم سرت کلاه میزاشتم ولی با اینکه اینقدر مراقب بودم هر کس بغلت میکرد کلا رو از سرت در میاورد و همون باد خوردن باعث شد دوباه سرما بخوری ایندفعه خیلی بدتر از قبل سرا خورده بودی و دارویی که دکتر بهت داده بود خوبت نمیکرد و سرفه های خیلی وحشتناک میزدی شبا ...
28 اسفند 1395

رویش مرواریدای خوشگلت ...

سلام سلام صد تا سلام من اومدم با دندونام میخوام نشونتون بدم  صاحب مروارید شدم  یواش یواش و بیصدا  شدم جز کباب خورا   سه شنبه شب داشتم به پسری با لیوان اب میدادم که صدایی شبیه صدای دندون به لیوان میخورد ذوق زدم و از جا پریدم و به بابایی گفتم پسرمون دندون در اورده ببین صداشو .... بابایی بهم گفت نه فکر میکنم توهم زدی ها ... اخه من که صدایی نمیشنوم ... ولی من میشنیدم ... میدونستم این صدای دندوناته اون شب هر کار کردم دهنت و باز نکردی که ببینم واقعا دندونات اومده و به بابایی ثابت کنم دیگه از خیالش اومدم بیرون تا اینکه امروز  صبح که سر کار بودم بابایی زنگ زد و گفت که دن...
19 اسفند 1395

رفتن پیش بابا صلاحی

پنجشنبه صبح دوباره رفتیم جنت اباد پیش بابا صلاحی تو راه خیلی اذیت شدی هم اینکه افتاب بود و هم اینکه انگاری تو جاده ناراحت بودی ... هیچی نمیخوردی جز شیرخودم تا اینکه جایی نگه داشتیم و اونجا نشوندمت روی ماشین و سرگرم دیدن موتور و ماشین هایی که رد میشدن شدی و تمام حریره هایی که برا درست کرده بودم رو خوردی و موقعی که باز راه افتادیم راحت تو بغلم خوابیدی ... اونجا بازم اینقدر خندیدی و روی خوش به همه نشون دادی که همه عاشقت شدن ... فدای اون لبای پر خندت مامان ...  
14 اسفند 1395

9 ماهگی پسری

یک ماه دیگه هم گذشت ... اینقدر کارات و یشرفتات زیاد شده که دوست داره این روزا خیلی خیلی خیلی کند تر بگذره و هر روز بیشتر از کارات لذت ببرم و ذوق کنم ... پسریه من 9 ماهه که تو اغوشمه و خونمون رو گرمتر از قبل کرده پسری میتونه دیگه کامل چهار دست و پا بره و خودش میشینه و حتی برای چند دقیقه روی پاهای خودش می ایسته ... وقتی میگیم ممه سریع برمیگرده و دنبال من میگرده و تا منو میبینه با سرعت تمام به سمتم میاد حتی وقتایی که خیلی سیره ... این روزا بیشتر از قبل بهم وابسته شده و تا میام لباس بپوشم حتی بغل بابایی هم نمیمونه و میخواد بیاد پیشم و من باید توی همون حالت که بغلمه لباسامو بپوشم ... عاشق اینه که براش بخندیم هنوزم که...
10 اسفند 1395

چهار دست پا رفتن جیگرم

  پسریه مامان از دیروز چهار دست و پا رفتن رو شروع کرده از چند روز قبل همش خودش رو روی ماشین قرمزش مینداخت و با کمک اون میرفت جلو و پا میزد دیروز که یکمی میرفت و سریع خودش رو به حالت خزیدن میکرد و بازم میخزید انگاری فکر میکنی با خزیدن زودتر میتونی خودت رو به وسایل برسونی ... امروز خیلی بیشتر رفت ولی هنوز خزیدن رو دوست داری ... چقدر ذوق این چهار دست و پارفتنت رو کردم و داد و فریاد راه انداختم و تو هم با ذوقم دستاتو تکون میدادی و همراه من اواز میخوندی ... مرسی مامان که منو به ارزوم رسوندی و بالاخره چهار دست و پا رفتی مامانی ... عاشق اینجور رفتنتم عاشق توام پسری ... عشق کوچولوی مامان وقتی میخزی اینقدر خوشگل یه ...
6 اسفند 1395

8 ماهگی فرشته مامان

مامانی پنجشنبه 7 بهمن ساعت 1.30 ظهر بابا امیر زنگ زد و خبر داد که بابایی صلاحی رو بردن بیمارستان و بابایی صلاحی خیلی ناباورانه رفت تو کما ... اصلا باورمون نمیشد هیچیشون نبود ... دور از انتظار ما بابایی صلاحی روز یازدهم بهمن پر کشید ... مامانی تو هنوز خیلی کوچیکی که این چیزارو درک کنی ... خیلی روزای سختی رو گذروندیم اصلا هنوزم باورم نمیشه چی شد ... به بابا امیر خیلی سخت گذشت خیلی زیاد ... سخت ترین روزای عمرم بود ... دوباره با مراسم ها اون روزای دادشم مجتبی رو یادم میاورد ... شیرم شیر جوش بود که میدادم تو بخوری ... الهی بمیرم تو هم اروم و قرار نداشتی ... بابا صلاحی خیلی تورو دوست داشت مامان باهات ذوق میکرد باهات بازی می...
29 بهمن 1395

قدمی جدید برای بالا رفتن ...

این روزا با بودن تو فرشته ی کوچولو زندگیمون پر شده از روزای به یاد موندنی و خیلی قشنگ ... روزای زمستونیمون با وجود پسری حسابی گرم و لذت بخش شده خونمون پر شده از صدای خنده ها و آواز خوندنات هر چقدر تا 6 ماهگی  اروم و ساکت و عاشق خوابیدن بودی ... الان پر از انرژی شدی ... با تموم مشغله هایی که با بابایی داریم سعی میکنیم از تک تک ثانیه های با تو بودن لذت ببریم روزا حتی ساعت و ثانیه ها تند و تند میگذره و دلم نمیخواد از لحظه ای چشیدن لذت با تو بودن غافل شم ... پسرم این روزا حسابی پر جنب و جوش شده و لحظه ای یه جا نمیشینه فقط وفقط میخواد سینه خیز بری و همه جا رو بگردی ... خودت همه ی اتاقای خونه رو سرک میکشی و تا میرم توی...
4 بهمن 1395