پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 29 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

این روزای پسریه مامان

پسری مامان هر روز داری بزرگ و بزرگ تر میشی نمیدونم نشونه ی دندون در آودنه یا نه ولی این روزا حسابی از دهنت اب میریزه بیرون و دلت میخواد که چیزی رو به دندونت بکشی بغل هر کی باشی اصلا غریبی نمیکنی ولی اینقدر دور و برت رو نگاه میکنی و دنبال من و بابایی میگردی که نگامون کنی و خیالت راحت شه و بعد از اینکه پیدامون کردی یه لبخنده بزرگ به پهنای صورتت میشینه که دوست دارم همون لحظه درسته قورتت بدم خوشگلم یه چند روزیه که جلو پات سوخته ولی اینقدر مظلومی اصلا به روی خودت نمیاری مامان جز یه ناله و توی همون ناله هم یه لبخند تحویلم میدی که جیگرم برات کباب میشه نمیدونم چرا سوخته این اولین باره که اینجوری میشه همش تند تند پوشکت رو عوض ...
9 آبان 1395

جیغ های تو قشنگ ترین آواز دنیا برای من

پسریه مامان نمیدونی چقدر جیغ هات دوست داشتی ان حالا که یاد گرفتی و داری جیغ میزنی اونم جیغ هایی با صدای نازت یه وقتی از روی بیخیالی نگاه به اطرافت میکنی و قشنگ جیغ میزنی مامان جیغ هایی که حکم بازی کردن رو برات دارم داری تلاش برای گرفتن پاهات میکنی و اااااااااااااااااا برای خودت آواز میخونی فدای تو آواز خونم بشم خواننده ی من
9 آبان 1395

تولد بابا امیر

امسال تصمیم گرفتم برای بابا امیر یه تولد متفاوت بگیریم یه تولد که خیلی فرق داشته باشه با سالای قبل خیلی خیلی زیاد برای همین از یک هفته قبلتر تصمیم گرفتم که کاراش رو بکنم یه عالمه شمع ، 15 تا بادکنک هلیوم قرمز مشکی و سفید  و بادکنک سال تولد و یه کیک با تم بارسلونا تیمی که بابا عاشقشه دوتایی با مامان فهیمه میریم خرید میخواستم یه هفته زودتر تولد بگیرم یعنی به جای 14 شب پنجشنبه ششم خونه رو آماده میکنم و بابا باید از باشگاه برگرده وقتی در و باز میکنه و اون همه شمع و خونه رو تزئین شده و صدای آهنگ رو میشنوه کلی ذوق میکنه پسری رو خواب کرده بودم که سوپرایزمون حسابی در بیا و پنج دقیقه بعد میگه ایلیا رو بیدار کنیم بیا...
8 آبان 1395

یه حس قشنگ مادری

امروز بهم یه حس خیلی قشنگ بهم دادی مامان یه حس مادری خیلی خیلی قشنگ وقتی داشتم باهات حرف میزدم تو حرفام رو میفهمیدی و کلی میخندیدی بعضی وقتا از خنده روده بر میشدی و منم از ته ته دلم میخندیدم الهی مامان فدای اون خنده هات بشه که اینقدر قشنگن عزیزدلم با خنده هات بهم حس زندگی میدی حس مادری حسی که هیچ جا نمیتونم تجربش کنم جز وقتی که تو توی بغلمی میمیرم برای همون یک لحظه خندیدنت مامان
1 آبان 1395

اولین خزیدن نی نی من

امروز پسرم برای اولین بار و با کلی تلاش خزید و جلو رفت بعله وقتی من دارم به کارای خونه میرسم و ایلیا رو گذاشتم روی زمین تا بازی کنه میبینم درست 180 درجه چرخیده و محکم پاهاشو میده زمین و همه ی بدنش رو با یه قدرتی بالا میکشه یه دفعه ای دیدم پسرم رفته جلو حسابی ذوق کردم و جیغ و داد تو خونه که ایلیا مامان داره میخزه بابایی خواب و با جیغ من از خواب بیدار شد و اینقدر پسری رو بوسه بارون و تشویقش کردم که خدا میدونه فدای پسرطلام بشم که هر روز داره بیشتر و بیشتر پیشرفت میکنه قربونش بشم ...
30 مهر 1395

عزاداری پسری

پسری مامان امسال حسابی عزاداری کرد صبح روز تاسوعا سه نفری میریم سمت هیئت ها و ایلیا با تعجب این همه مردم رو نگاه میکرد پسر مشکی پوش عزادارم خیلی قشنگ به طبل ها و صدای سنج و صدای نوحه خون رو انگاری خیلی دوست داشتی و با دقت گوش میدادی مامان جون اونروز ناگهانی مامان فهیمه و بابا رضا و خاله نازنین رو هم دیدیم فرداش روز عاشورا هم با پسری جونم رفتیم عزاداری و امسال یه جور دیگه بود اینکه سه نفری بودیم و شمع روشن کردیم اون اولا من تنها بودم و میرفتم مسجد برای بابایی که سربازی بود شمع روشن میکردم کنار شمع خودم پارسال هم به یمن اومدنت تو دل مامان نسیم سه تا شمع روشن کردم امسال دیگه جمعمون کامل بود و سه تا شمع سه تایی روشن کر...
23 مهر 1395

همایش شیرخوارگان حسینی

یا صاحب الزمان ... فرزندم  را نذر یاری قیام تو میکنم اورا برای ظهور نزدیکت برگزین و حفظ کن . همیشه قبل از اینکه تو به دنیا بیای و بشی پسر  من دلم میخواست بچم رو ببرم برای علی اصغر امام حسین و عزاداری کنم ... تا اینکه تو جیگر مامان دنیا اومدی و محرم امسال تو توی بغل بودی از قبل محرم دنبال ثبت نام برای همایش شیرخوارگان بودم و میخواستم مسجد صاحب الزمان بریم که زندایی مینا بهمون پیشنهاد دار که تکیه میدان قلعه ثبت نامت کنه و ما هم قبول کردیم و با دادن یه کپی از شناسنامت ثبت نام شدی همش دلم میخواست زودتر و زودتر این روز برسه و من و تو بریم برای عزاداری پسر مامان تا بالاخره دیروز صبح ساعت 6 بیدار شدیم ...
17 مهر 1395

اولین تولد رفتن پسر طلا

دیشب اولین بار بود که با پسری دعوت شده بودیم تولد ... تولد پسر دوستم که چهار ساله میشد ... دوتایی آماده شدیم و حسابی به خودمون رسیدیم با اون تجربه بدی که تو کشتی تفریحی کیش داشتیم همش میگفتم ممکنه پسری از سر و صدا و آهنگ دوباره گریه شه ولی اصلا اینجور نبود نی نی ناز من عاشق تولد شده بود و حتی با اینکه گشنش شده بود دلش میخواست که فقط اطراف نگاه کنه و با شروع آهنگ پسر منم شروع کرد به قر دادن تو دستم یه لحظه نگه داشته نمیشد ... همش مینشست بلند میشد و از اینور و اونور میشد ... میدید که یه عالمه بچه است دارن مرقصن فقط میخواست نگاشون کنه و مثل اونا جنب و جوش داشته باشه ... بعله پسرم از الان میخواد رقص رو یاد بگیره ...
12 مهر 1395

چهارماهگی و دوتا واکسن

مامان جون نی نی ایلیای من امروز چهار ماهه شدی و وارد ماه پنجم از زندگیت شدی چقدر توی این چهار ماه بزرگ شدی هنوز باورم نمیشه ... حتی هنوز باور نمیکنم این نی نی کوچولو این فسقلی این جیگرطلا پسر منه هنوز باورم نمیشه یه پسر به نازیه تو خدا بهم داده هنوز باورم نمیشه چهارماهه که پیشمی بغلت میکنم بوست میکن بوت میکنم ... هر روز کارایی که انجام میدی بیشتر از روزای قبل میشه ... تازگیا تا میخوابونمت سریع میخوای دمر بشی و دست و پا بزنی اینقدر دست و پا میزنی و برای خزیدن روی زمین تلاش میکنی که آخرش خسته میشی و گریت میگیره مامانی اونوقته که من بغلت میکنم و نازت رو میخرم هر چی دستمون باشه رو میخوای ازمون بگیری و تو دستت نگهش داری...
11 مهر 1395