پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 29 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

آزمایش خون ...

این روزا خیلی غصه وزن کمت رو میخورم مامان جون ... نمیدونم چکار کنم ... حس میکنم که شاید شیرم چرب نیست ... خواستم بهت شیر خشک بدم که اصلا تو دهنت نمیکنی ... همچنان شیرم رو میدوشم و میزارم برات و میرم سرکار ... شاید برای سرکار رفتنمه ... اخه با اینکه خیلی وقته که صبحا پیشت نیستم ولی هنوز عادت به نبودنم نکردی همچنان بهم وابسته ای و صبحا خونه مامان فهیمه کلی بهونم رو میگیری و مامان فهیمه مجبور میشه که بیارت پیشم و بهت شیر بدم یکی یدونه من ... میدونم چه حسی تو دلت داری ... چون منم دقیقا وقتی سرکارم همون حس رو دارم ... یه حس دلتنگی عجیب وقتی میرسم خونه فقط دلم میخواد بگیرمت تو بغلم و کلی بوست کنم تو هم همینجوری مامان تا صدا...
22 دی 1395

7 ماهگی ایلیا طلا

7 ماه گذشت از اولین روزی که خدا تو فرشته ی نازم رو بهم داده امروز باید میرفتیم بهداشت فقط برای قد و وزن ... از سرکار پاس میگیرم و با بابایی میریم بهداشت هنوزم میگن که وزنت خیلی کمه مامانی خیلی غصه خوردم ... اخه شیر خوب میخوری نکنه شیرم چرب نیست ... تا الانم که غذا بهت میدیم راحت میخوری ولی تنها چیزی که هست خیلی بلا شدی ... همش میخوای اینور و اونور بری و عاشق خزیدنی مامان جونم دقتت خیلی زیاده ... اگه یک نفر رو جدید ببینی رو صورتش اینقدر زوم میکنی که اون طرف مقابل خجالت میکشه ... با هر صدایی روت رو بر میگردونی و میخوای نگاه کنی که چی شد و کی چی گفت پسریه مامان عاشق اینه که باهاش حرف بزنیم وقتی من و بابایی دا...
10 دی 1395

اولین یلدای پسرم

شب بلند  سالم                             طولانی و باحالم آخرین شب پاییز                              نزدیک فصل برف ریز همه رو کنید صدا                               اومده شب یلدا دوست آشنا و فامیل                            دور همن با آجیل هندونه میخوریم باز  &...
1 دی 1395

غذا خوردن یدونه مامان

الان دو هفته کامله که غذا خوردن رو شروع کردی پسر جونم  عاشق غذا خوردنی و حسابی بدون غر و چیزی غذا میخوری  یه قاشق که میزاریم دهنت منتظر قاشق بعدی هستی و اگه یه ذره دیر کنیم غر غرای پسر طلام شروع میشه صبحا پسرم که از خواب پا میشه حریره بادام میخوره اونم با چه ملچ و مولوچی که ادم خودش هوس میکنه  شب پنجشنبه بابا امیر سوپرایزم کرد و به عنوان اینکه مهمونی دوستشه منو راهی رستوران کرد اونم چی ؟ میگفت بدون ایلیا بریم که بتونیم اونجا بشینیم مگه من میتونستم از من انکار که میگفتم بدون ایلیا نمیتونم جایی برم و از بابایی اصرار که نه ایلیا رو بزاریم پیش مامان فهیمه و خودمون بریم ... تند و تند آماده شدیم و ایلیا رو گذ...
20 آذر 1395

شش ماهگی پسملی و واکسن

پنجشنبه صبح زود با بابایی رفتیم بهداشت که پسرم واکسن بزنه اخه روز دهم تعطیل بود و مامجبور شدیم یازدهم واکسن نفسی رو بزنیم توی بهداشت خانمه گفت وزنش خیلی کمه و باید بیشتر از اینها وزن اضافه میکرده کلی غصه خوردم اخه مامان چون تو که خوب شیر میخوری  چرا اخه وزنت باید کم باشه ؟ دست خودم نبود ولی واقعا برام شنیدن این حرف سخت بود که وزنت کم بود همش میگفت حداقل باید  7 کیلو شده باشی ولی به 7 هم نرسیده بودی اون روز و روز بعدش چی بهم گذشت که فقط خدا میدونه ... این یکی واکسن انگاری اصلا پسریم رو اذیت نکرد ... اخه وقتی برگشتیم خونه ایلیا طلا کلی میخندید و باهامون حرف میزد  مثل اون واکسن های قبل روز اول کیسه یخ و...
20 آذر 1395

مراحل نشستن ایلیا ناناز مامان

از روز جمعه پنجم آذر ایلیای مامانی نشستن رو شروع کرد یعنی  به کمک ما میشینه و میتونه خودش رو نگه داره و توی پنج دقیقه که حواسش پرت وسیله ای میشه  سریع میوفتاد دوباره ...  و از همون روز هم درست کردن لعاب برنج رو شروع کردیم و پسری یه چیز جدید برای خوردن پیدا کرد لاب برنج رو راحت میخوردی  مامانی برای اینکه اون هفته پیش پسریش باشه مرخصی گرفت و دلم میخواست موقعی که غذا شروع میکنی خودم پیشت باشم عزیزدلم پسری تا وقتی من پیشش خوابم راحت میخوابه حالا حتی تا 11 ظهر باشه ولی تا اینکه من میشینم رو تخت عزیزدلم هم چشماش رو باز میکنه و میخواد که بلندش کنم و با سلام و صبح بخیر مامانی حسابی لبخند شیرینی رو میزنه  ...
10 آذر 1395

عسل مامانی این روزا

پسری حسابی عاطفی شده و وابسته به من با اینکه سرکار میرم و پسر طلا پیشم نیست صبحا ولی وقتی میام اینقدر ذوق میزنه و دستاش رو باز میکنه تا تو بغلم بگیرمش الهی فداش بشم که همه زندگیه منه تازگیا یاد گرفتی چیزی رو که میخوای بهش برسی کلی غلط میزنی و به محل مورد نظررت خودت رو میرسونی باید بیشتر از قبل مواظب باشم مامانی طلا اینقدر این شیرین کاریات زیاد شده که نمیدونم از کدومشون بنویسم
29 آبان 1395

پسریه مظلوم من نق نقو میشه ...

پسر مامان ایلیا الان چند روزی هست خیلی نق میزنه و نمیدونم چطوره شاید از دندوناشه و شاید هم دوریه منه که اینجور اذیتش میکنه شبا یه دفعه ای از خواب میپره و میزنه زیر گریه کاش چیز مهمی نباشه مامانی و همون نق زدن باشه دلم میخواست این روزا کنارت بودم همه ساعتها رو  اصلا دلم نمیخواد صبحا از پیشت برم و میخوام فقط خودم تربیتت کنم ولی چه کنم که نمیشه چه کنم که واقعا سخته زندگی بدون کار فقط و فقط برای وجود تو و آینده تویه مامان که دارم تلاش میکنم انشاالله ثمربخش باشه
10 آبان 1395

پنج ماهگی نی نی مامان

ایلیای من پنج ماهه شده پنج ماه از بودن با جیگرم گذشت و وای چقدر داره زود میگذره اصلا دوست ندارم این روزا اینقدر زود بگذره واقعا یه وقتایی حسابی وقت کم میارم ایلیای مامان این روزا حسابی بی تابی میکنه و بیقراره یه دفعه تو خواب گریه میشه و جیغ میزنه لثه هاش حسابی میخاره و فکر کنم حسابی درد داره یکی یدونم چند وقت یکبار دندوناش میخاره و پسری اذیت میشه الانا دمر میشه نانازم و تلاش برای جلو رفتن میکنه الهی فداش بشم یکی یدونم حسابی داره بزرگ میشه قشنگ من و باباش رو میشناسه و با دیدنمون لبخند میزنه پنج ماهگیت مبارک عزیزدلم پنج ماهگی : قد : وزن : دور سر: ...
10 آبان 1395