پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 27 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

10 ماهگی پسر نازم

پسری 10 ماهه شد ... خسابی داری بزرگ میشی مامان دیگه دستات رو به هر چیزی میگیری و با کمش بلند میشی و تند و تند راه میری همش هم میخوای یه دستمال بگیری دستت و روی میز تلویزیون بکشی فدای تو بشم که از همین الان کمک مامان میدی ... وقتایی که میبینی بابایی داره قربون صدقم میره هر جا که هستی بدو خودت رو میرسونی و میخوای بیای سمتمون فدای حسودیات پسر گلم عاشق تلویزیونی و همش کنار میزش یه چیزی بر میداری و میبری اون بالا و میکشی روی میز و حسابی لذت میبری تازگیا یاد گرفتی ذوق میکنی و یه دفعه که داری بازی میکنی با صدای خیلی نازی ذوق خودت رو نشون میدی پسر طلام با واکرت هم خیلی خوب راه میری ... قشنگ دستش رو میگیری توی دستت و ...
10 فروردين 1396

چقدر سخته جداشدن از تو حتی برای لحظه ای ...

مامانی امروز هم شیفت نوروزی من بود و صبح که میخواستم بلند شم دیدم تو هم باهام بیدار شدی انگاری حس میکردی میخوام برم ... دستت رو محکم گذاشته بودی روم و ول نمیکردی ... و با چشم نیمه باز خوابیده بودی اصلا نمیتونستم تکون بخورم ... میترسیدم بیدار شی و ببینی دارم میرم اذیت شی پسرم دلم نمیخواست از کنارت تکون بخورم ... میخواستم همونجا توی بغلت با همون دستت کوچیکت که دورم رو گرفتی باشم ولی مجبور بودم که برم ... گذاشتمت سمت بابا امیر و بهت شیر دادم و کلی نوازشت کردم که کم کم چشات رو کامل بستی و یه خواب عمیق ... اروم اروم از کنارت بلند شدت ... برای 5 دقیقه همونجور به صورتت خیره شدم و کلی قبون صدقت رفتم مامان چقدر تو معص...
6 فروردين 1396

اولین بای بای ایلیا و اولین تاب بازی

امسال اول فروردین ساعت نزدیک 11 ظهر بود که به بابا امیر گفتم بریم تاب بازی پسری رو لباس گرم پوشوندم ... اخه هوا هنوز سرده و اصلا انگار زمستون نمیخواد دل بکنه قدم زنون رفتیم سمت پارک سر خیابون ... ایلیای مامان مثل همیشه به همه جا نگاه میکردی هر ماشینی که رد میشد تو هم نگاهت اونو بدرقه میکرد ... به هر ادم غریبه ای میرسیدیم تو سریع بهم نگاه میکردی و گاهی اوقات هم لبخندی تحویل میدادی ... توی پارک وقتی نشستی توی تاب اول ساکته ساکت بودی و خودت رو محکم گرفته بودی بابایی تابت میداد و منم توی تاب کناری نشستم وقتی دیدی من نشستم خنده رو لبات اومد و کلی لذت بردی از تاب بازی و همش دددد تکرار میکردی ... بعدم دوتایی با هم سرسره بازی...
6 فروردين 1396

شیفت نوروزی مامان

امروز اومدم سر کار شیفت نوروز مامان ... سختم بود صبح از کنارت بلند بشم ... اول بهت شیر دادم و آماده شدم که بیام تو پیش بابایی راحت خوابیده بودی دلم همش پیش تو بود و اروم و قرار نداشتم که بابایی ساعت 8 زنگ زد و گفت که بیدار شدی و نا ارومی میکنی و دنبال من میگردی ... اشکام سرازیر شد ... چکار کنم مجبورم مامان منم نا ارومم منم اروم و قرار ندارم ... دلم میخواد بگذره سریع بیام پیشت پسریه من به بابایی گفت برات شیر اماده کنه و بهت بده بابایی گفت دوباره خوابیدی ساعت11 که باز بیدار شدی بابایی بردتت پیش مامان فهیمه حسابی دل تنگتم دلم میخواد زود ساعت 2 بشه و بیام سمتت یکی یدونه من ... عاشقتم ببخش که تنهات میزارم پسرم ... ...
5 فروردين 1396

ایلیا و می تو

پسرم این روزا حسابی از کنارت بودن لذت میبرم و میدونم که وقتی بخوام برم سرکار چقدر برای دوتامون سخته ... مامانی میخوام برات از می تو بگم طوطی مامان فهیمه ... طوطی که تو دوستش داری و همش کنجکاوی که دستت بگیری بهش از وقتی که سینه خیز میرفتی و الان هم که چهار دست و پا میری شیرجه میزنی سمتش که بگیریش اونوقته که ما باید بگیریمت که یه وقت می تو  نوکت نزنه و خدایی نکرده زخمیت کنه ... وقتی که مامان فهیمهقربون صدقه می تو میره تو عکس العمل نشون میدی و سریع روت رو بر میگردونی سمتش و انگاری حسودیت میشه ... یه نگاه به مامان فهیمه میکنی و یه نگاه به می تو ... فدای این حس حسادتت بشم مامان ... مطمئنم که مامان فهیمه رو خیلی ...
4 فروردين 1396

نوروز 95 ...

ایلیا ی من ... پسرم ... اولین بهار زندگیت مبارک ... پارسال نوروز توی دلم بودی و امسال توی بغلم ... پارسال با لگدات سال جدید رو شروع کردم و امسال با قهقهه زدن هات بودنت کنارمون یه نعمت بزرگه ... بهار شکوفه هاش ... عید و عیدی دادناش برام یه رنگ و بوی تازه ای داشت با بودن تو با وجود تو ... هنوز از ماهی و هفت سین چیز زیادی نمیدونی ... وقتی تنگ ماهی رو دیدی دلت میخواست دست بکنی توش و اب بازی کنی ... ولی من برات ذوق داشتم ... همون شوقی که مطمئنا سال بعد تو هم داری و درکش میکنی ... برات هفت سین چیدم ... دلم میخواد همیشه شاد باشی و برای همه این ها ذوق کنی برای خریدن وسایل سفره هفت سین برای انتخاب ماهی ...   از خ...
4 فروردين 1396

من با تو مادر شدم ...

بچه عجیب ترین موجود دنیاست ، می اید ، مادرت میکند ، عاشقت میکند، رنجی ابدی را در وجودت میکارد، تا اخرین لحظه عمر عاشق نگهت میدارد ، و تمام.....! بگمانم مادر بودن یک نوع دیوانگی است ، وقتی مادر میشوی ، رنجی ابدی به سراغت می اید ، رنجی نشات گرفته از عشق.... مادر که میشوی ، می خواهی جهان را برای فرزندت ارام کنی ، میخواهی بهترینها را از ان او کنی ، وقتی میخزد ،چهار دست و پا میرود ،راه میرود و می دود ، تو فقط تماشایش میکنی و قلبت برایش تند می تپد.... از دردش نفست میگیرد ،روحت از بیماری اش زخمی میشود ، مادر که میشوی ،دیگر هیچ چیز جهان مثل قبل نخواهد بود ، مادر که میشوی ،انسان دیگری میشوی ، انسانی که وجودش پر از عشق و جنون و دیوا...
29 اسفند 1395

فدای دقتت ...

بابایی بعد از چهلم که ریشش رو زد و تو وقتی دیدیش اول جا خوردی و خودت رو کشوندی عقب خیره شده بودی به بابایی و کم کم دستت رو بردی سمت صورتش و کشوندی روی صورتش حسابی که خیالت راحت شد خود باباییه اونوقت رفتی بغلش قربون دقتت بشم مامان
28 اسفند 1395

سرماخوردگی سخت پسری

شنبه چهلم بابا صلاحی بود و با جمعه عصر حرکت کردیم ... این دفعه تو راه راحت تو بغلم خوابیده بودی ... اونجا که رسیدیم با بچه ها کلی بازی کردی ... از همون موقع ها که هنوز سه ماهه بود عاشق بچه کوچولوها بودی ... و با دیدنشون ذوقت رو نشون میدی و دلت میخواد باهاشون بازی کنی اونجا هوا برعکس شهر خودمون گر بود ولی هر از گاهی باد میومد و من برای اینکه بازم سرما نخوری وقتی بیرون میرفتیم سرت کلاه میزاشتم ولی با اینکه اینقدر مراقب بودم هر کس بغلت میکرد کلا رو از سرت در میاورد و همون باد خوردن باعث شد دوباه سرما بخوری ایندفعه خیلی بدتر از قبل سرا خورده بودی و دارویی که دکتر بهت داده بود خوبت نمیکرد و سرفه های خیلی وحشتناک میزدی شبا ...
28 اسفند 1395