پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 27 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

رویش مرواریدای خوشگلت ...

سلام سلام صد تا سلام من اومدم با دندونام میخوام نشونتون بدم  صاحب مروارید شدم  یواش یواش و بیصدا  شدم جز کباب خورا   سه شنبه شب داشتم به پسری با لیوان اب میدادم که صدایی شبیه صدای دندون به لیوان میخورد ذوق زدم و از جا پریدم و به بابایی گفتم پسرمون دندون در اورده ببین صداشو .... بابایی بهم گفت نه فکر میکنم توهم زدی ها ... اخه من که صدایی نمیشنوم ... ولی من میشنیدم ... میدونستم این صدای دندوناته اون شب هر کار کردم دهنت و باز نکردی که ببینم واقعا دندونات اومده و به بابایی ثابت کنم دیگه از خیالش اومدم بیرون تا اینکه امروز  صبح که سر کار بودم بابایی زنگ زد و گفت که دن...
19 اسفند 1395

9 ماهگی پسری

یک ماه دیگه هم گذشت ... اینقدر کارات و یشرفتات زیاد شده که دوست داره این روزا خیلی خیلی خیلی کند تر بگذره و هر روز بیشتر از کارات لذت ببرم و ذوق کنم ... پسریه من 9 ماهه که تو اغوشمه و خونمون رو گرمتر از قبل کرده پسری میتونه دیگه کامل چهار دست و پا بره و خودش میشینه و حتی برای چند دقیقه روی پاهای خودش می ایسته ... وقتی میگیم ممه سریع برمیگرده و دنبال من میگرده و تا منو میبینه با سرعت تمام به سمتم میاد حتی وقتایی که خیلی سیره ... این روزا بیشتر از قبل بهم وابسته شده و تا میام لباس بپوشم حتی بغل بابایی هم نمیمونه و میخواد بیاد پیشم و من باید توی همون حالت که بغلمه لباسامو بپوشم ... عاشق اینه که براش بخندیم هنوزم که...
10 اسفند 1395

چهار دست پا رفتن جیگرم

  پسریه مامان از دیروز چهار دست و پا رفتن رو شروع کرده از چند روز قبل همش خودش رو روی ماشین قرمزش مینداخت و با کمک اون میرفت جلو و پا میزد دیروز که یکمی میرفت و سریع خودش رو به حالت خزیدن میکرد و بازم میخزید انگاری فکر میکنی با خزیدن زودتر میتونی خودت رو به وسایل برسونی ... امروز خیلی بیشتر رفت ولی هنوز خزیدن رو دوست داری ... چقدر ذوق این چهار دست و پارفتنت رو کردم و داد و فریاد راه انداختم و تو هم با ذوقم دستاتو تکون میدادی و همراه من اواز میخوندی ... مرسی مامان که منو به ارزوم رسوندی و بالاخره چهار دست و پا رفتی مامانی ... عاشق اینجور رفتنتم عاشق توام پسری ... عشق کوچولوی مامان وقتی میخزی اینقدر خوشگل یه ...
6 اسفند 1395

8 ماهگی فرشته مامان

مامانی پنجشنبه 7 بهمن ساعت 1.30 ظهر بابا امیر زنگ زد و خبر داد که بابایی صلاحی رو بردن بیمارستان و بابایی صلاحی خیلی ناباورانه رفت تو کما ... اصلا باورمون نمیشد هیچیشون نبود ... دور از انتظار ما بابایی صلاحی روز یازدهم بهمن پر کشید ... مامانی تو هنوز خیلی کوچیکی که این چیزارو درک کنی ... خیلی روزای سختی رو گذروندیم اصلا هنوزم باورم نمیشه چی شد ... به بابا امیر خیلی سخت گذشت خیلی زیاد ... سخت ترین روزای عمرم بود ... دوباره با مراسم ها اون روزای دادشم مجتبی رو یادم میاورد ... شیرم شیر جوش بود که میدادم تو بخوری ... الهی بمیرم تو هم اروم و قرار نداشتی ... بابا صلاحی خیلی تورو دوست داشت مامان باهات ذوق میکرد باهات بازی می...
29 بهمن 1395

قدمی جدید برای بالا رفتن ...

این روزا با بودن تو فرشته ی کوچولو زندگیمون پر شده از روزای به یاد موندنی و خیلی قشنگ ... روزای زمستونیمون با وجود پسری حسابی گرم و لذت بخش شده خونمون پر شده از صدای خنده ها و آواز خوندنات هر چقدر تا 6 ماهگی  اروم و ساکت و عاشق خوابیدن بودی ... الان پر از انرژی شدی ... با تموم مشغله هایی که با بابایی داریم سعی میکنیم از تک تک ثانیه های با تو بودن لذت ببریم روزا حتی ساعت و ثانیه ها تند و تند میگذره و دلم نمیخواد از لحظه ای چشیدن لذت با تو بودن غافل شم ... پسرم این روزا حسابی پر جنب و جوش شده و لحظه ای یه جا نمیشینه فقط وفقط میخواد سینه خیز بری و همه جا رو بگردی ... خودت همه ی اتاقای خونه رو سرک میکشی و تا میرم توی...
4 بهمن 1395

آزمایش خون ...

این روزا خیلی غصه وزن کمت رو میخورم مامان جون ... نمیدونم چکار کنم ... حس میکنم که شاید شیرم چرب نیست ... خواستم بهت شیر خشک بدم که اصلا تو دهنت نمیکنی ... همچنان شیرم رو میدوشم و میزارم برات و میرم سرکار ... شاید برای سرکار رفتنمه ... اخه با اینکه خیلی وقته که صبحا پیشت نیستم ولی هنوز عادت به نبودنم نکردی همچنان بهم وابسته ای و صبحا خونه مامان فهیمه کلی بهونم رو میگیری و مامان فهیمه مجبور میشه که بیارت پیشم و بهت شیر بدم یکی یدونه من ... میدونم چه حسی تو دلت داری ... چون منم دقیقا وقتی سرکارم همون حس رو دارم ... یه حس دلتنگی عجیب وقتی میرسم خونه فقط دلم میخواد بگیرمت تو بغلم و کلی بوست کنم تو هم همینجوری مامان تا صدا...
22 دی 1395

7 ماهگی ایلیا طلا

7 ماه گذشت از اولین روزی که خدا تو فرشته ی نازم رو بهم داده امروز باید میرفتیم بهداشت فقط برای قد و وزن ... از سرکار پاس میگیرم و با بابایی میریم بهداشت هنوزم میگن که وزنت خیلی کمه مامانی خیلی غصه خوردم ... اخه شیر خوب میخوری نکنه شیرم چرب نیست ... تا الانم که غذا بهت میدیم راحت میخوری ولی تنها چیزی که هست خیلی بلا شدی ... همش میخوای اینور و اونور بری و عاشق خزیدنی مامان جونم دقتت خیلی زیاده ... اگه یک نفر رو جدید ببینی رو صورتش اینقدر زوم میکنی که اون طرف مقابل خجالت میکشه ... با هر صدایی روت رو بر میگردونی و میخوای نگاه کنی که چی شد و کی چی گفت پسریه مامان عاشق اینه که باهاش حرف بزنیم وقتی من و بابایی دا...
10 دی 1395

اولین یلدای پسرم

شب بلند  سالم                             طولانی و باحالم آخرین شب پاییز                              نزدیک فصل برف ریز همه رو کنید صدا                               اومده شب یلدا دوست آشنا و فامیل                            دور همن با آجیل هندونه میخوریم باز  &...
1 دی 1395

غذا خوردن یدونه مامان

الان دو هفته کامله که غذا خوردن رو شروع کردی پسر جونم  عاشق غذا خوردنی و حسابی بدون غر و چیزی غذا میخوری  یه قاشق که میزاریم دهنت منتظر قاشق بعدی هستی و اگه یه ذره دیر کنیم غر غرای پسر طلام شروع میشه صبحا پسرم که از خواب پا میشه حریره بادام میخوره اونم با چه ملچ و مولوچی که ادم خودش هوس میکنه  شب پنجشنبه بابا امیر سوپرایزم کرد و به عنوان اینکه مهمونی دوستشه منو راهی رستوران کرد اونم چی ؟ میگفت بدون ایلیا بریم که بتونیم اونجا بشینیم مگه من میتونستم از من انکار که میگفتم بدون ایلیا نمیتونم جایی برم و از بابایی اصرار که نه ایلیا رو بزاریم پیش مامان فهیمه و خودمون بریم ... تند و تند آماده شدیم و ایلیا رو گذ...
20 آذر 1395